این بچه ها نمیذارن که آدم یه ذره تو خودش  باشه...تا میام یه کاری برای خودم انجام بدم ..داد و فریاد و دعواست که راه میوفته..یا برعکسش صدای قهقهه خنده اشون آدمو کلافه میکنه

*****************

آدم وقتی به یه چیزی در مورد آینده فکر میکنه با خودش میگه :یعنی کی  زمانش میرسه!!!!

وقتی هم رسید میفهمی زمان مثل برق و باد میگذره

بچه ها هم بزرگ میشن

فکر کنم تنها حُسن زود ازدواج کردنم این بود که فاصله سنیم با بچه هام زیاد نیست

من و سعید ۲۰سال تفاوت سنی داریم

الانم هرجا میریم من و سه تا بچه هام ..همه تعجب میکنن که باهم میگیم میخندیم یا بازی میکنیم(بعصی وقتها سر کامپیوتر دعوامون میشه)

اینکه بچه هام خوب و مودب بار اومدن تقریبا همه اش و مدیون مامان خوبم هستم

چون من از همون موقع که سعید به دنیا اومد دانشجو بودم و بعدشم سرکار میرفتم ....تاحالا

روز مادر فقط یه بهانه اس تا یهکم یاد محبتهای بی دریغ مامان ها بیوفتیم

 

*این روز و به همه مادرهای مهربون تبریک میگم*

بچه ها تا بچه ان همه عشقشون اینه که باهم یه جا باشن

مامانم ۳تا دخترا رو با خودش برده شهرستان

سما و دوتا دخترداییهاش

میترسیدم که دعواشون بشه و مامان و اذیت کنن

ولی زنگ که زدم مامان گفت دعوا نکردن اما اونقدر سه تایی تو باغ خندیدن و حرف زدن که

نذاشتن بخوابیم

*******

بعضی وقتها اگر میشد برگشت به بچگی چه خوب بود

احساس میکنم اون حادثه بینمون فاصله میندازه.. هنوز دوتاشون حالشون خوب نشده

تا چشمامو میبندم اون صحنه وحشتناک میاد جلو چشمام

شاید به نظرت کارم بچه گونه بیاد ولی خوب اولین بار بود چنین اتفاقی جلوی چشمم میوفتاد

 

..

تا برسی ببینی ماشین دوستات چپ کرده و زخمی و مجروح و خون آلود از تو ماشینی که رو سقف اومده پایین درشون بیارین

هنوزم یادم میوفته نمیدونم چه جوری درشون آوردیم... ماشین و برگردوندیم..

خداجونم میدونم خیلی رحم کردی

میتونست هر لحظه اش اتفاق بدتری بیوفته

اما خوب چیکار کنم

مهمونای من بودن.......

چهقدر سخته که همیشه محکم باشی

آدم بعضی وقتها احتیاج داره به کسی که اون از تو محکم تر باشه

همیشه محکم بودن آدمو از تو خورد میکنه

سما همیشه میگه چی میشد یه خواهر برام میاوردی..من خودم نگه میدارم

امروز رفته بودیم خونه دوستم

یه بچه یکساله داره

اونقدر سما رو  اذیت کرد و یه بارم گازش گرفت  که سما گریه اش در اومد ..چنان جیغی کشید که طفلک بچه تا ده دقیقه از جاش تکون نمیخورد

تنها حُسنش هم این بود که میگفت دیگه آبجی نمیخوام

******

برنامه ریزی برای تابستون ِ بچه ها خیلی سخته

اینو ببر اونو بیار

فعلا دارن کلاس ورزشی میرن

اما امسال اونقدر خسته و بی انرژی ام که فکر نکنم بتونم کلاس ِ دیگه ای ببرم

 

آنچه یافت می نشود ..آنم آرزوست

دیگه از  آرزو کردن هم خسته شدم..از ای کاش گفتنا.....از خودم...زندگی رو یه دورِ تکرار افتاده

بعضی وقتها سربالایی و یکدفعه یه شیب تند و بازم سربالایی...حوصله هیچ کس  و ندارم (احتمالا برعکسشم صادقه)

میدونم که فقط خودت میفهمی چی گفتم ولی اصلا حس و حال هیچی و ندارم ...اینبار باید به قولی که به خودم دادم پابند باشم ...آخه آدم اینهمه ضعیف میشه تو تصمیم گیری

 این جمله های بالارو نوشتم ولی  چرا این اومد جلو روم؟؟ .....                                           شاید باید بفهمم که زندگی برای بعضیها چه قدر سخته!

خیلی  سخته که مادر یه بچه سه ساله باشی و بیست سالت باشه و

 بهت بگن سرطان داری!!

لطفا برای این مادر دعا کنید