هرجا میری هر وبلاگی و باز میکنی..همش غم همش غصه

چه دنیای غریبی شده

انگار همه ما خدا رو گم کردیم

...................

شاید دیگر مرا نشناسی،شاید مرا به یاد نیاوری.

اما من تورا خوب می شناسم

ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.

 

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی.

و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم،تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم.

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.

 

نور از لای انگشت های نازکت می چکید.

راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد.

اما زورش به ما نمی رسید.فقط می گفت:همین که پایتان به زمین برسد،می دانم چطور از راه به درتان کنم.

تو شلوغ بودی،آرام و قرار نداشتی.آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی.

اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد.دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی

و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد.

; من هم همین کار را کردم،بچه های دیگر هم

ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تورا

ما دیگرنه  همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا

ما گم شدیم و خدا را گم کردیم....

دوست من ،همبازی بهشتی ام!

نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده

هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند:

"از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است،اگر گم شدی از این راه بیا."

بلند شو   از دلت شروع کن.

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم!

عرفان نظر آهاری

******

خودم گفتم ..خودم خواستم ..ولی سخته..خیلی.........

 

عید + بهار + تعطیلی + سر و کله زدن با بچه ها سر تلوزیون و کامپیوتر

 

تو زندگی هیچی مثل نمک نشناسی بد نیست

همه تلاشتو بکنی و آخرش با یه حرف مسخره........

امسال داره تموم میشه ولی من کی تموم میشم؟!

نباید نا شکر باشم

امسال در کنار سختیهاش و ناملایماتش یه چیزای خیلی با ارزش به دست آوردم که با دنیا عوضش نمیکنم

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند من روحم را حبس نکرده ام. به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم ! من خدا را در آغوش کشیده ام. خدا زیاد هم بزرگ نیست. خدا در آغوش من جا می شود، شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است. خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم . تب می کنم و هذیان می گویم. خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم. خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی 

 

Your children are not your children.They are sons and daughters of life’s longing  for itself

They come through you but not from you ,And though they are whit you yet they belong not to you

 

بخیه های دستمو بالاخره بعد از سه هفته کشیدن

خودمونیم بدون دست بودن خیلی سخته

 

 

مگه نمیگن اگر والدین کتاب بخونن بچه ها ازشون یاد میگیرن !!!

واله من کوچیک که بودم وقتی یه کتاب دستم میگرفتم و میخوندم مامانم صداش در میومد که کارام موند ...بسه اینقدر کتاب خوندم

حالا هم که مامان و کتاب میخونم ..بچه هام صداشون در میاد

دیروز یه کتاب رمان  میخوندم ..مگه ولم میکردن :مامان چی میخونی..مامان بلند بخون(حالا من ص ۴۵۰ بودم)..مامان تعریف کن چه جوریه...

خلاصه که آخرشم شب تا نصفه شب خوندمش و تمومش کردم

خیلی دوست دارم بچه هام هم کتاب خون بشن

همیشه براشون کتاب میگیرم ..بعضی وقتها هم براشون میخونم

سما خیلی خوب  کتاب میخونه ..هر وقت برای خودش کتاب میخونه برای امیر محمد هم میخونه

اینکه حکمت خدا چیه تو اتفاقاتی که برای ما میوفته !معلوم نیست

هفته پیش دقیقا سه شنبه ،ظهر که از اداره اومدم و با عجله رفتم آشپز خونه تا یه ناهاری روبه راه کنم

یکدفعه چاقو از رو گوشت سر خورد و با ضربه تو دستم رفت

محکم دستم و نگه داشتم تا خون نیاد که دیدم از اونور انگشتم خون میاد(چاقو از بین انگشت سوم و اشاره دست چپ ،پاره کرده بود و از اونور انگشتم زده بود بیرون)

خلاصه کارم به بیمارستان و عمل جراحی کشید و الکی سه روز تو بیمارستان بستری شدم الانم یک هفته مرخصی استعلاجی دارم

چه چیزایی که تو بیمارستان ندیدم

طفلک یه دختر شانزده ساله که تو کارگاه تو ورامین کار میکرده ،دستش رفته بود تو دستگاه پرس و خورد شده بود(دستشو از مچ قطع کردن)

نمیدونم !شاید مدتی خیلی با خودم نق میزدم و به خدا شکایت میکردم..شاید خواسته بفهمم که باید دوروبرم و با دقت ببینم ..ببینم که دیگران چه شرایطی دارم

 

نمیدونم چرا این فکرهارو میکردم

یه درخت بیرون پنجره اتاق بود ..یاد داستان آخرین برگ افتاده بودم ..با خودم میگفتم آخرین برگ من کی میوفته ..کی نقاش من میشه تا آخرین  برگ من نیوفته !

 

 کنم Stopنمیدونم حکمت این اتفاق تو چی بود که وسط کلی کار و برنامه های فشرده یکدفعه مجبور شدم 10روز

 

شب دوم تو بیمارستان تو اتاق تنها بودم.(هم اتاقیم مرخص شده بود..خیلی دختر خوبی بود..با هم دوست شدیم )

یکی از پرستارها گفت اگر میخوای اتاقت و عوض کنیم تا تنها نباشی ولی خودم نخواستم(خداییش پرستارهای خیلی خوبی داشت)

با اینکه شبهای بیمارستان خیلی دیر میگذره ولی اینبار اصلا اینطور نبود

شبهاش برام یه آرامشی داشت.

نگران بچه ها نبودم چون مامانم پیششون بود..طفلک مامانم همیشه فقط دردسر دارم براش