بالاخره این کارام تموم شد.

دلم میخواد خوب فکر کنم که تو این یکسال که گذشت جه کار کردم؟!

این سالی که گذشت برای من با تمام سالهای عمرم خیلی فرق داشت

خوب که فکر میکنم میبینم که اسم اینجا رو خوب انتخاب کردم

چون وافعا تو این یکسال خیلیهارو به خاطر غرورم آزار دادم

 

شاید فردا سر فرصت بنویسم و اینجا بذارمش

 

..................................

پسر کوچیکه من بدتر از خودم عشق ماشینه

هروقت میخوایم بریم بیرون با اون زبون شیرینش میگه :

مامان من جلو میشینما

بعد که یه خورده جدی نگاش میکنم میگه: نه من پیسر اوبیم تو انگ انگ آبی عقب میشینم

(یعنی من پسر خوبیم و تو ماشین آبی عقب میشینم اسم ماشین رو به خاطر رنگش آبی گذاشته)

ای خدا جون یه روز̗ آدم چهقدر میتونه هر لحظه اش با لحظه قبل فرق داشته باشه

حسابی گیج شدم حکمتت چیه آخه

 

 

 

 

امروز صبح آزمونم رو دادم

چه حالی داره که آدم خودش معلم باشه و بعد از مدتها خودش امتحان داشته باشه

اونم یه آزمون درست حسابی

خیلی راحت بود ولی می ترسم از راحتی زیاد قبول نشم

چهقدر دلهره امتحان داشتن و شب قبلش بیدار موندن و سر کتاب به  خواب رفتن مزه داره



 ***********

 

چشمانمان را بر گذر قاصدکها باز کنیم

که زمان ساز سفر می زند...

دست به دست هم دهیم

دلهایمان را یکی کنیم

بی هیچ پاداشی حراج محبت کنیم

باور کنیم ...

که همه خاطره ایم...

دیر یا زود همه رهگذر قافله ایم

 

 

از گورخری پرسیدم:


تو سفیدی راه راه سیاه داری ، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟


گورخر به جای جواب دادن پرسید:


تو خوبی فقط عادتهای بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب

 

 داری؟


ساکتی بعضی وقتها شلوغ میکنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت

 

 میشی؟


ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی،یا ذاتا افسرده ای بعضی

 

روزها خوشحالی؟

 

 

لباسهات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟


و گورخر پرسید و پرسید وپرسید ، و پرسید و پرسید و بعد رفت .
 
دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نمیپرسم.


سیلور اشتاین


همه تو اطرافشون کسی رو از دست دادن
رفتن هر کس یه جور رو آدم تاثیر میذاره
ولی چیزی که هست اینه که آدم یاد مرگ خودش میوفته

مخصوصا اگر اون شخص هم سن و سال خود آدم باشه
 ما آدما وقتی تو مراسم ختم کسی شرکت میکنیم شاید اصلا به ذهنمون هم خطور نکنه که یه روزی نوبت خود ماست

روز  تاسوعا مادر همکلاسی پسرم تصادف میکنه و ضربه مغزی میشه و فردای اون روز فوت میکنه

حدودا بیست و هشت ساله بود ..تو مدرسه چند بار دیده بودمش.
از اون روز تاحالا خیلی بهم ریختم
فکر اون طفل معصوم که از حالا بی مادر مونده
خیلی سخته
تو مراسم ختمش دوباره دوست پسرمو دیدم طفلکی تازه نه سالشه
هنوز نمیدونه که چی به سرش اومده

پسرم هر روز که از مدرسه میاد در مورد دوستش میگه بعد با نگرانی به من نگاه میکنه


از اون روز تو این فکرم که اگه هر لحظه بمیرم روی روبه رو شدن با خدا رو دارم؟؟؟؟
خوب منم تاحالا تو خانواده و فامیل کسانی رو از دست دادم ولی تاحالا کسی همسن خودم نبوده
یه جور دلهره یه جور نگرانی خاصی تو دلم افتاده


همیشه از بچگی مسائل و اتفاقات رو دیدیم که برای دیگران اتفاق میوفته
چیزای که به طور معمول برای همه پیش میاد و تا اینکه یه روز نوبت خودمون میشه

(مثلا چیزی که یادم میاد از زمان بچه گیم این بود که هر عروسی میرفتم پیش خودم میگفتم یعنی منم عروس میشم؟؟؟و زمانی هم رسید که همه به جشن عروسی من بیان)

مثل :مدرسه رفتن..امتحان دادن..کنکور دادن..دانشگاه رفتن..حتی مریض شدن..از درس فارغ التحصیل شدن..سرکار رفتن..ازدواج کردن ..پدر یا مادر شدن..دیدن بزرگ شدن بچه ها و طی کردن همین مراحل توسط اونا .......و در آخر زندگی هرکس هم مردن

شاید  بعضیها از روبه روشدن با این کلمه ناراحت بشن ولی نمیشه از واقعیت فرار کرد


زندگی هر کس مثل یه فیلم میمونه هر کس نقش اول  فیلم زندگی خودشه
ولی فیلمی که نمیشه برگردی و از اول بازی کنی