وای که چهقدر اعصابم خورده
امروز حسابی گند زدم
آخه آدم اینقدر ترسو
از دست خودم دارم دیوونه مــــــــــــــــــیـــــــــــــشــــــــــــــــــــــــــم
خیلی زور داره همه رو تو به عنوان یه آدم شجاع حساب کنن اونوقت تو 
یه جایی که هیچ کسی انتظار نداره اینجوری کنی

جمعه هم آزمون دارم
اینقدر کلافه ام که حس درس خوندم ندارم
الان ساعت نه و نیمه

بچه ها خوابیدن باباشون هم سر کاره
منم و کامپیوترم و اینترنت
الکلی آنلاین میشم و دی سی میکنم
خدایا آخه چرا امروز اینجوری کردم

  

بعضی مردم بزرگ آفریده شده اند

بعضی بزرگی را بدست می آورند

بعضی بزرگی را به زور به خود می بندند

ویلیام شکسپیر



من بزرگ آفریده شدم اما مطمئن  نبودم،  پس سخت کوشیدم

ودست به هر کاری زدم تا بزرگی را بدست آوردم... ....

 

باز مطمئن نبودم....... پس به هر وسیله ای که بود بزرگی را به

 

زور به خود بستم........اما موقعی که خود را در اوج بزرگی یافتم

 

، دیگر تاب تحمل خود را نداشتم. پس همه بزرگی ام را شبی

 

مهتابی به نسیمی گریان که پریشان می گذشت بخشیدم...ونسیم

 

از آن بزرگی ، گرد بادی شد وهمه چیز را با خود برد........ ومن

 

ماندم ویک اتاق خالی با پنجره ای رو به حیاطی که در آن هیچ گلی

 

پیدا نیست

 

 

بهم می گه : «چرا اینطوری نگاهم می کنی؟» لبخند می زنم . می گم : «چشمهایت خیلی قشنگ اند. من عاشق چشمهای آبی ام.» می خندد. با گره روسری آبی رنگش بازی می کند. می گوید:«ممنون. عمه ام از آلمان برایم فرستاده.» نگاه متعجب مرا که می بیند دستش را بالا می آورد و با انگشت چشمهایش را نشان می دهد. می گوید:«لنزها را می گویم»

میخوام بازم بنویسم