اینکه حکمت خدا چیه تو اتفاقاتی که برای ما میوفته !معلوم نیست

هفته پیش دقیقا سه شنبه ،ظهر که از اداره اومدم و با عجله رفتم آشپز خونه تا یه ناهاری روبه راه کنم

یکدفعه چاقو از رو گوشت سر خورد و با ضربه تو دستم رفت

محکم دستم و نگه داشتم تا خون نیاد که دیدم از اونور انگشتم خون میاد(چاقو از بین انگشت سوم و اشاره دست چپ ،پاره کرده بود و از اونور انگشتم زده بود بیرون)

خلاصه کارم به بیمارستان و عمل جراحی کشید و الکی سه روز تو بیمارستان بستری شدم الانم یک هفته مرخصی استعلاجی دارم

چه چیزایی که تو بیمارستان ندیدم

طفلک یه دختر شانزده ساله که تو کارگاه تو ورامین کار میکرده ،دستش رفته بود تو دستگاه پرس و خورد شده بود(دستشو از مچ قطع کردن)

نمیدونم !شاید مدتی خیلی با خودم نق میزدم و به خدا شکایت میکردم..شاید خواسته بفهمم که باید دوروبرم و با دقت ببینم ..ببینم که دیگران چه شرایطی دارم

 

نمیدونم چرا این فکرهارو میکردم

یه درخت بیرون پنجره اتاق بود ..یاد داستان آخرین برگ افتاده بودم ..با خودم میگفتم آخرین برگ من کی میوفته ..کی نقاش من میشه تا آخرین  برگ من نیوفته !

 

 کنم Stopنمیدونم حکمت این اتفاق تو چی بود که وسط کلی کار و برنامه های فشرده یکدفعه مجبور شدم 10روز

 

شب دوم تو بیمارستان تو اتاق تنها بودم.(هم اتاقیم مرخص شده بود..خیلی دختر خوبی بود..با هم دوست شدیم )

یکی از پرستارها گفت اگر میخوای اتاقت و عوض کنیم تا تنها نباشی ولی خودم نخواستم(خداییش پرستارهای خیلی خوبی داشت)

با اینکه شبهای بیمارستان خیلی دیر میگذره ولی اینبار اصلا اینطور نبود

شبهاش برام یه آرامشی داشت.

نگران بچه ها نبودم چون مامانم پیششون بود..طفلک مامانم همیشه فقط دردسر دارم براش

 

 

 

 

من و سعید و اتوبوس

محل کلاس زبان سعید دورتر شده

قبلا خودش پیاده  میرفت کلاس وموقع برگشتن که هوا تاریک میشد من میرفتم دنبالش

اما حالا که محل کلاسشون جا به جا شده مونده بودم چیکار کنم

چند جلسه اول خودم بردمش و آوردم

اما دیدم اینجوری نمیشه

باید با اتوبوس رفتن و یاد بگیره

اولش خواستم خودم باهاش برم و مسیر اتوبوس و یادش بدو که کجا سوار بشه و پیاده بشه

اما دیدم حال و حوصله با اتوبوس برگشتن و ندارم

این شد کــــــــــــــــــــه

سعید و سوار اتوبوس کردم و بهصورت تئوری مسیر و بهش گفتم

 و خودم هم با ماشین دنبالش رفتم

کارم خنده دار بود ولی میخواستم مطمئن بشم که درست پیاده میشه و یه وقت ایستگاه و رد نکنه

اولین بارش بود یه مسیر طولانی و تنها میرفت

دلم برای دفترم و نوشتن تو اون تنگ شده

ولی دیگه نوشتن تو اون دفتر هم آرومم نمیکنه

 

کارم شده از صیح تا شب کار کردن تو سرکار و بعدشم که میام خونه ،کارای خونه و شام پختن و رسیدگی به کارای بچه ها

بعضی وقتها نمیدونم چه ام میشه

یه چیزی یه جای زندگیم خالیه !بعضی وقتها فکر میکنم پیداش کردم و درستش میکنم ولی بعد از یک مدت

دوباره میفهمم که نه اون نبود

کتاب "در آغوش نور " ،"بتی جین ایدی" و دوباره دارم میخونم

دفعه سومه که میخونمش

چهقدر دلم میخواست میشد مثل بتی اون تجربه ها رو داشتم

کاش خدا این موهبت و درباره ام میکرد

کاش میشد یه مدت درباره روح  و زندگی قبل و بعد از مردن مطالعه کنم ..ولی نمیدونم از کجا و چه جوری!!

 

نمیدونم همه اینجورن!همه یه جوری تو دنیای خودشون حس تنهایی و دارن !

بعضی وقتها فکر میکنم خیلی بد شدم

به قول یه دوست من خیلی چیزا دارم  که باید شکرگزار خدا باشم..نمیدونم واقعا شاکر هستم یا نه

 

* هر چیزی یه روزی شروع میشه و بالاخره یه روزهم تموم میشه

یه کتاب دستم گرفتم و میخوام بخونم

مثلا 50 صفحه هم جلو رفتم ولی اصلا هیچی نفهمیدم

فکرم همه جا هست به جز کتاب

 

دلم هوای نوشتن کرده

یه دفتر دارم که از 16سالگی بعضی وقتها توش یه چیزایی نوشتم

خواستم برم سروقتش..ولی.............

این وبلاگ بیچاره هم شده سنگ صبور من

وقتی حال و حوصله دارم و سرحالم ، وقت نمیکنم چیزی توش بنویسم

 

چرا زندگی اینجوریه!!

بعضی وقتها از زندگی کردن و تلاش کردن و جنگیدن خسته میشم

مگه تنهایی چه قدر میشه مقاومت کرد

فردا هم یه سالگرد مسخره است

چرا این روزا یادم نمیره آخه

شاید ظاهرم نشون نده که چه قدر هوای دلم ابریه

خیلی بده که آدم خودشو به کسی تحمیل کنه

ولی خیلی خوبه که یه دوست خوب برای همه لحظات غم و شادیت داشته باشی

 

 

Sms خسته شدم از دوستایی که حال آدمو هم نمیپرسن به خلطر صرفه جویی تو هزینه های

و تلفن....

 

همه چی بیرنگ و بیخود شده ..حتی دوستی های چند ساله