هفته پیش رفته بودیم سفر

بعد از مدتها فقط خودم بودم  بدون چیزی که منو از بچه ها دور کنه

خیلی با بچه ها بازی کردم

رفته بودیم کنار رود ..کلی باهاشون آب بازی کردم بهشون آب میپاشیدم

فکر کنم تو دلشون کلی آرزوکردن که یه مامان بشم بدون کامپیوتر هر چند حالا خودشونم اومدن تو خط وبلاگنویسی و اینترنت

پسر کوچیکم وسط آب چیپس فلفلی میخورد تا دهنش میسوخت زبونشو میکرد تو آب رودخونه

کلی به این کارش خندیدیم

 

 

دلم برای دوستای خوبم تو بلاگ اسپات تنگ شده الان چند روزه که وبلاگهاشون باز نمیشه

سوگند و آرمان ...بانوی نامه ها...راز ما...

 

اگر دیدید من چند روز غیبم زد بدونید این کامپیوترم منفجر شده
از دست این دختر فضولم
فکر کنم باید یه کامپیوتر دیگه بخرم
خانم تا کامپیوتر رو روشن میکنم پیداش میشه
وقتی هم میشینه هر کاری میخواد میکنه
برنامه ها رو باز میکنه..میبنده...تایپ میکنه...نقاشی میکنه...عکسهارو پاک میکنه....
باباشم میگه خوب دختر خودته دیگه وقتی میشینه پشت کامپیوتر دیگه با کسی کار نداره

ولی با اینکه چهار سالشه کلی اطلاعات داره در مورد کامپیوتر

بعضی وقتها فکر میکنم اون موقع که ما بچه بودیم با چه چیزا سر و کار داشتیم
حالا بچه های ما با چه چیزا سرو کار دارن

راستی اینجارو هم سر بزنید

تا حالا شده احساس کنی تا چند لحظه دیگه عمرت تموم میشه؟

یه بار شش سال پیش چنین حسی بهم دست داد

برادرم و همسرم و پسرم که اون موقع سه  سالش بود مشغول بازی با هم بودن

یه دفعه حس کردم که از جمع جدا شدم

با اینکه کنار اونها نشسته بودم ولی انگار از سقف اتاق داشتم پایینو نگاه میکردم

اونها هم حواسشون به من نبود

این حالتم حدوود نیم ساعت طول کشید ولی تو تموم اون لحظات ترس عجیبی تو دلم بود 

بعد یک دفعه به خودم اومدم

اصلا گذر زمان رو حس نکرده بودم

 

دیشب بازم همون حس به سراغم اومد

ساعت یک و نیم نصفه شب بود

از خواب پریدم

همه خواب بودن

احساس بدی نداشتم ولی مثل همون حس چند سال پیش یاد مرگ بودم

فکر کردم که ممکنه الان تموم کنم

ولی این بار ترسی تو دلم نبود

زمان زیادی طول نکشید تا به حال عادی برگردم

ولی حس جدا شدن روح از بدن حس خاصیه

  

 

نمیدونم بگم زندگی و اتفاقاتی که میوفته مسخره اس؟خنده داره؟غم انگیزه؟

آخه چیه؟

یه آدم چه قدر میتونه بد شانس باشه؟

خودش هنوز خبر نداره  که چی شده

جراتشو ندارم بهش بگم

عشق اولشو که هنوزم خیلی به اون فکر میکنه اونجور از دست داد

وقتی دوست اون بهش گفت که عشقشو از دست داده چه قدر گریه کرد

دوست اون سعی کرد تا جای عشقشو براش پر کنه

سعی کرد تنهاییهاشو پر کنه

آخه خودشم یه جورایی باهاش همدرد بود کسی رو که سالها با هاش بوده گم کرده بود

تازه داشت همه چی درست میشد که امروز صبح فهمیدم گم کرده اش برگشته

وقتی بهم زنگ زد گفت نمیدونه خوشحال باشه یا ناراحت؟

نگران اینه

سرم خیلی درد میکنه نمیدونم چیکار کنم

یه جورایی باعث همه چی من بودم

 

خیلی به یه هم صحبت کسی که کمکم کنه احتیاج دارم

چیکار کنم

 

اگر بدونی یه دوست یه عزیز از یه بیماری رنج میبره و ممکنه هر لحظه اونو از دست بدی

نهایتش یک یا دو یا پنج سال زنده میمونه چیکار میکنی