اینجا رو تو عید ساخته بودم فکر نمیکردم ازش استفاده کنم
چند روز پیش که اومدم متن جدید رو تو خونه قبلی پابلیش کنم همه وبلاگ به هم ریخت
هر کاری کردم درست نشد که نشد

گفتم فعلا بیام اینجا تا خونه قبلیم ببینم رو به راه میشه یا نه
از صبح تا حالا دو ساعت تموم رو قالبش کار کردم (بیشتر به  کمک برادرم )
الان متن رو نشون میده ولی نظرخواهی نمیاد و فونتش هم به هم ریخته اس
قالب اون یکی رو خیلی دوست دارم نمیدونم چه جوری میشه اینجا گذاشت
 اونقدر باهاش سر و کله میزنم تا درست بشه
مگه با خودشه که درست نشه


بعضی وقتها آدم خیلی احساس تنهایی میکنه

نه اینکه کسی پیشش نباشه

بعضی وقتها هیچ کس نمیتونه تنهایی آدم رو پر کنه

الان یه همچین حسی دارم بهترین کار به نظرم نوشتن اومد

 

 

 

 

حدود یک ماه و نیم من بادوستم(دوست که نه در واقع فامیلیم و خیلی از من کوچیکتره)   که همیشه همه جا با هم میریم رفته بودیم جایی

یه جور گرد همایی بود

اونجا با یه نفر آشنا شدم  یه پسر بیست و یک ساله

شروع بحثمون در مورد اینترنت و کامپیوتر بود

اطلاعاتش خیلی برام جالب بود

 

 

 

 

 از من ID   مسنجرمو گرفت و دفعه بعد که آنلاین شدیم با هم چت کردیم

اطلاعاتش در مورد همه چیز خیلی کامله

موسیقی..ورزشهای مختلف..کامپیوتر..اینترنت..الکترونیک..هر چیزی که فکرشو بکنید

خیلی ازش خوشم اومد

همسن برادرمه

اینو بهش گفتم

ازم خواست که مثل یه خواهر باشم براش ..منم واقعا مثل برادرم دوسش دارم

 

شروع کرد به درد دل کردن

باورم نمیشد اونهمه مشکل تو زندگیش پشت سر گذاشته باشه

 

منم همه حرفهاشو گوش کردم

میگفت نمیدونه چرا بهم اعتماد داره

منم خیلی بهش اعتماد دارم

 

همین بود که ازم خواسته بود قول بدم  هیچی باعث خرابی این دوستی نشه

حتی ورود نفر سوم تو این میون  (همون دوست یا فامیلی که اول متن گفتم )

 

اولش ورود نفر سوم ناراحتم کرد میترسیدم نتونم دیگه باهاش رو راست باشم ولی

خوشبختانه این طور نشد

 

  

 

چرا این پسر بچه ها اینقدر از حمام کردن بدشون میاد!!!!
حالا وقتی بزرگ بشن برعکس میشن به خاطر خوشتیپی هم که شده هر دقیقه تو حمام هستن
این پسرم که حسابی منو کلافه کرده
برای تمام کارهایی که براش برنامه ریزی کردم یه جوری بهانه میاره
کلاس بسکتبال رو یه خط در میون میره(اونم بیشتر به خاطر اینکه بعد از باشگاه باید بره حمام)



دیروز بعد از ظهر به خاطر مسئله ای ذوق کرده بودم که همین ذوق زدگی کار دستم داد
داشتم از حیاط میومدم تو (با عجله )که پام با ضربه شدید خورد به چهارچوب در و
هم حسابی ضرب دید هم سه تا انگشت پام در رفت


تو متن قبلی ماجرای دوستم و نفر سوم رو به نظرم گنگ تعریف کردم
چون همه تو نظرات گفتن که سر در نیاوردن
بعدا کامل ماجراشو میگم

این دختر من عجب وروجکی شده
نیم وجبی کلی اطلاعات داره در مورد کامپیوتر و اینترنت
یه فایل دارم تو کامپیوتر وقتی روش کلیک میکنی تمام صفحه پر از گلهای ریز میشه
اونم همینجوری هر چی گیرش میاد روش کلیک میکنه
این فایل رو که اجرا کرد بهش گفتم :چرا کلیک کردی !!!!!!!!!!!!ویروس بود
که یه دفعه زد زیر گریه و داد و فریاد راه انداخت
برادرم ازش پرسید چرا گریه میکنی مگه ویروس چیه
همونجوری با گریه گفت کامپیوتر رو خراب میکنه
یه بارم خیلی شلوغ میکرد بهش گفتم سرو صدا نکن هکت میکنمااااااااا...گفت نمیتونی من که ایمیل ندارم


دلم گرفته
دلم میخواد بنویسم
هر چی تو دلمه
خیلی چیزا تو ذهنمه ولی نوشتنش سخته
دلم برای یه نفر خیلی تنگ شده خیلی زیاد
یه دوستی که میدونم الان دیگه منو از صفحه ذهنش پاک کرده
میدونم اگر اینجا رو بخونه این حرفهام به نظرش بی معنی وخنده دار میاد

وقتی اون از زندگیم بیرون رفت خیلی ناراحت و دل گرفته بودم
خیلی اتفاقی با یه دوست جدید آشنا شدم
خیلی سریع بهم وابسته شد منم خیلی بهش وابسته شدم

پیدا شدن این دوست خیلی ;کمک کرد
برای فراموش کردن اون

ولی هیچ چیز تو این دنیا برای آدم نمیمونه حتی دوست
خنده داره که به خاطر وارد شدن نفر سوم تو این دوستی با اینکه همین نفر سوم باعث آشنایی ما بود
من یه جورایی حسودیم بشه

با اینکه قول دادم ورود این نفر سوم تاثیری تو دوستی ما نذاره(و سر قولم هم هستم با تمتم وجود) ولی حس خوبی ندارم

پریروز پدر و مادرم رفتن شهرستان هر سه تابچه هارو هم بردن
امروز برمیگردن
به خاطر کارم نتونستم باهاشون برم
و این دوروز فکر میکردم بچه ها نباشن میشینم پای کامپیوتر و هر قدر بشه آنلاین میمونم
ولی برعکس شد
اصلا حوصله نداشتم (انگار اونا که نیستن شلوغ کنن و وقتی پای کامپیوتر میشیم نق بزنن مخصوصا دخترم
)هیچی مزه نمیده
همیشه وقتی زیاد پای کامپیوتر میشینم دخترم میگه:مامان خانم بازم نشستی جلوی کامپیوتر !!!!!پاشو بذار من نقاشی بکشم