بعضی وقتها آدم خیلی احساس تنهایی میکنه

نه اینکه کسی پیشش نباشه

بعضی وقتها هیچ کس نمیتونه تنهایی آدم رو پر کنه

الان یه همچین حسی دارم بهترین کار به نظرم نوشتن اومد

 

 

 

 

حدود یک ماه و نیم من بادوستم(دوست که نه در واقع فامیلیم و خیلی از من کوچیکتره)   که همیشه همه جا با هم میریم رفته بودیم جایی

یه جور گرد همایی بود

اونجا با یه نفر آشنا شدم  یه پسر بیست و یک ساله

شروع بحثمون در مورد اینترنت و کامپیوتر بود

اطلاعاتش خیلی برام جالب بود

 

 

 

 

 از من ID   مسنجرمو گرفت و دفعه بعد که آنلاین شدیم با هم چت کردیم

اطلاعاتش در مورد همه چیز خیلی کامله

موسیقی..ورزشهای مختلف..کامپیوتر..اینترنت..الکترونیک..هر چیزی که فکرشو بکنید

خیلی ازش خوشم اومد

همسن برادرمه

اینو بهش گفتم

ازم خواست که مثل یه خواهر باشم براش ..منم واقعا مثل برادرم دوسش دارم

 

شروع کرد به درد دل کردن

باورم نمیشد اونهمه مشکل تو زندگیش پشت سر گذاشته باشه

 

منم همه حرفهاشو گوش کردم

میگفت نمیدونه چرا بهم اعتماد داره

منم خیلی بهش اعتماد دارم

 

همین بود که ازم خواسته بود قول بدم  هیچی باعث خرابی این دوستی نشه

حتی ورود نفر سوم تو این میون  (همون دوست یا فامیلی که اول متن گفتم )

 

اولش ورود نفر سوم ناراحتم کرد میترسیدم نتونم دیگه باهاش رو راست باشم ولی

خوشبختانه این طور نشد

 

  

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آبی 1382/04/10 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.abiii.com

نظرخاصی ندارم...
فقط تو این فکرم که اینجا اول شدم...همین خوشحالم میکنه که اول هستم...
شاد باشی...
یا حق!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد