دیروز تولد سعید بود.

چشم رو هم گذاشتم پسرم ۱۱سالش تموم شد و وارد ۱۲سالگی شد.

دیروز صبح یاد روزی که بیمارستان بودم افتاده بودم

هوای دیروز صبح و امروز دقیقا مثل همون یازده سال پیش شده و دقیقا هم همون روزها..۱۲ آذر شنبه بود که منو از شب قبلش بردن بیمارستان

سخت ترین شب عمرم بود

دیروز صبح که یاد اون روزا افتاده بودم ناخودآگاه اشک تو چشمام پر شده بود

مادر شدن حس خاصیه ،اونم بچه اول

 

از دست موهای سما دیگه کلافه شده بودم.خیلی بلند شده بود.نه میذاشت شونه کنم نه ببافم براش

بالاخره راضیش کردم و چند روز پیش رفتیم آرایشگاه و موهاشو کوتاه کردیم.

*****

وقت سنجش بینایی تموم شد

از اول آبان میخواستم امیرمحمد و ببرم سنجش که وقت نمیشد

بالاخره پنجشنبه قبل بردمش.

امیر محمد تاحالا مهدکودک نرفته به همین خاطر فضای مهدی که رفتیم برای سنجش براش جالب بود.

خانومه که مسئول مهد بود چشمی رو رو چشم امیر محمد گذاشت.

دادو فریاد راه انداخت که من نمیخوام من اینو رو چشمم نمیذارم.دستمو میذارم رو چشمم

دستشم که گذاشت هی برمیداشت و یواشکی با اون چشمش نگاه میکرد.

خلاصه کلی شیطنت کرد تا یه سنجش بینایی انجام بده