فیلتر شدن سایتها هم دردسری شده ها.
الان چند روزه که دیگه بعضی از وبلاگها هم باز نمیشن
***
چند روز پیش مهمون داشتم و از بچه ها خواستم تا قبل از اومدن مهمون وسائلها و اسباب بازیهاشون رو جمع کنن
اونا هم چون اون مهمونمون رو خیلی دوست دارن دست به کار شدن
یکدفعه دیدم پسرم جاروبرقی به دست اومد و دخترم هم میگفت خوب من چی کار کنم!؟
خوب منم گرد گیری میکنم
کار کردنشون هم قشنگ بود هم خنده دار مخصوصا گردگیری دخترم
***
این پسر کوچیکه من شده مثل یه بچه گربه که هی خودشو برای مامانش لوس میکنه
چپ میره راست میاد بوسم میکنه و  میگه مامان جون خیلی دوست دارم
حتی نصفه شبا از خواب پا میشه و میاد بغلم میخوابه و با اون زبون شیرینش قربون صدقه آدم میره
با اینکه سه سالشه ولی نیم وجبی از حالا یه زبونی داره که نگو
وقتی هم بهش یه کاری میگم قیافه شو کج و کله میکنه که اون کار رو انجام نده

نوشتن حس میخواد که الان اصلا ندارم

وقتی ، به هیچ طریقی قادر نیستم کمک کنم ، می توانم برای او دعا کنم
 

جای همتون خالی خیلی خوش گذشت.بعد از مدتها به یه آرامش خیلی احتیاج داشتم.
سکوت دشت همیشه بهم آرامش میده.همه جا سبزه سبز
تا چشم کار میکرد گندمزارهایی بودن که هنوز گندمهاش سبز بود و لابهلای اونا هم دسته دسته شقایق وحشی روییده بود.
با یه آرامش اعصاب برگشتم


این زلزله هم عجب چیزی بود..
دخترم که اون موقع خواب بود ولی بعد که شنید خیلی ترسید.
با برادرش دنبال امنترین جای خونه بودند.(داداش کوچیکه شون هم که با مادرم مسافرت بود)
تختشون دو طبقه است
طبقه پایین تختشون محکم و مطمئنه
روز شنبه که هنوز هم شایعه اومدن زلزله بود بچه هام تا شب از تو تخت تکون نخوردن
هر چی اسباب بازی هم داشتن زیر تخت جمع کردن تا اگر زلزله اومد خراب نشن
پسرو هم برای خودشون دو تا بطری آب گذاشته بود زیر تخت.
دخترم که جوراب و کفش و لباس بیرونش رو هم برداشته بود.
منم تا از جام بلند میشدم داد میزدن مامان بیا اینجا الان زلزله میاد.

**************
احتمالا فردا میریم مسافرت تا آخر هفته (همون سفری که تو متن قبلیم گفتم که پسرم خرابش کرد.)
حسابی به یه سفر احتیاج دارم خیلی خسته ام
جای خوب و خوش آب و هوا و رودخونه و آب بازی و .......
خلاصه جای همتون خالی

وای از دست بچه ها وقتی بزرگ بازی در میارن
قرار بود امروز بریم شهرستان پیش پدر و مادرم که از چند روز قبل رفتن..
منم سر کار بودم و به پسرم گفتم اگر زنگ زدن بگو تا شب راه میوفتیم و میایم
بعدش که پدرم زنگ زده آقا برگشته گفته که نمیشه بیایم و حالا مامانمینا راه افتادن که برگردن

دلمو خوش کرده بودم یه آب و هوایی عوض میکنماااااااا
به تلفن هم دسترسی ندارن که زنگ بزنم که نیان و ما بریم
از دست بچه هاااااااااااااا
آخه حالا من چی باید  بگم بهش