دیگه نمیتونم اینجا راحت بنویسم اینجارو ساختم تا حرفهایی که نمیشد به کسی بگم ولی نمیشه همه شما دوستای خوبمو خیلی دوست دارم خداحافظ

خیلی تنبل شدم تو نوشتن
این روزا کارام خیلی زیاده
کم آنلاین میشم
 
بعضی وقتها همه چیزو به خودم سخت میگیرم
ولی خیلی سعی میکنم که اینجوری نباشه
تازه الان که نسبت به چند سال پیش خیلی بهتر شدم


این نظر خواهی هم که درست نشد موندم چیکارش کنم
همه نظرات قبلی رو با هم میاره ..کسی میتونه کمک کنه لطفا؟؟؟

صبح خیلی کلافه بودم
نه حوصله خودمو داشتم نه بچه ها رو
فقط سرشون داد میزدم
میخواستم برم خرید ولی دو تا کوچیکا گریه کنون دنبالم راه افتادن که ما هم میایم
منم داد و فریاد که برید تو ..اصلا خودم هم نمیرم بیرون
اومدم تو اتاق و رو مبل دراز کشیدم
دلم میخواست با یکی دعوا کنم
آنلاین شدم ..میخواستم متن بذارم که از همه چیز خسته شدم و این حرفها....
چند تا ولاگ باز کردم و اومدم آفلاین بخونم ..حوصله خوندن نداشتم
گوشی رو برداشتم و شماره یکی از دوستامو گرفتم
حرف زدن با یه دوست خیلی خوبه ..حسابی اعصابم اومد سرجاش
الان داشتم وبلاگ آرمان و سوگند مهربونم رو میخوندم
این جمله اش دقیقا کاری بود که میخواستم بکنم ( خوب بود مثل بعضی ها وقتی مطلب کم می آوردم میومدم می نوشتم... " اصلا حالم خوب نیست! "... )
از فکرای قبل از ظهر خودم خنده ام گرفت
الان نشستم و دارم تایپ میکنم
پسر کوچیکم هم تو بغلم خوابیده چه قدر خوشگلتر میشه تو خواب
از خودم بدم اومد که به خاطر اعصاب خوردی از دست یکی دیگه سر بچه ها داد و فریاد کردم

 

خیلی دلم گرفته ..خیلی ...حسابی سردرد گرفتم از غروب به اینطرف...تقصیر خودمه ...ایکاش میتونستم الان با یه دوست حرف بزنم ...نوشتن برام بهترین راه بود...آدم به کی باید اعتماد کنه ؟ همینطور نشستم و زل زدم به مانیتور خیلی حرفها به ذهنم میاد .مینویسم ولی بعد پاک میکنم .. فکرم کار نمیکنه ...یعنی تمام کارم اشتباه بود؟اعتمادم اشتباه بود؟ چیزی که غروب شنیدم خیلی عذابم میده...حتی دیگه نمیدونم بهش بگم یا نه...بگم درسته که چنین حرفی در مورد من گفته!!! بعضی وقتها به اونایی که فرسنگها دور از زندگی شهری هستن حسودیم میشه...کاش یه آدمی بودم تو یه شهر دور .. هر چی مینویسم پاک میکنم ...شاید فردا نوشتم...خیلی داغونم ..