2هفته  بیماری-بستری شدن-مایوس از زندگی-پرستاری مامان-دلسوزی بچه ها- نگرانی برادر-

غصه ی مامان و بابا-

لوس کردنای من- مسافرت بردنم  – رسیدگیهای مامان-آب و هوای خوب- سلامتی- گشت و گذار با مامان تو اطراف زادگاهش-خاطرات قشنگ که هرکدوم یه داستانه- روز مادر با مامان و بچه هام-گل چیدنهای امیر محمد –بوس کردنا و حرفهای قلنبه سلنبه ی سما- محبتهای سعید-باد خنک و رها کردن موها در باد (وای که چه لذتی داشت و چه حس سبکی بهم میداد)

برگشتن به خونه و تکرار روزمره زندگی

و باز من و دنیای متلاطم و پر دردسر من

 

 

۲۰ تیر!!!

تلوزیون روشن بود و داشتم نگاه میکردم که مجری گفت"امروز سه شنبه 20تیرماه 85"

20تیر تو مغزم صدا کرد

برگشتم به 16 سال قبل

خدای من 16 سال گذشت

اگه همین الان برگردم به اون موقع بازم "بله " میگم؟؟؟

خدایجونم من اون موقع همش 16 سالم بود

چرا بابا و مامان اینقدر عجله داشتن تو شوهر دادن تنها دخترشون!!

چون همه دخترای فامیل داشتن نامزد میشدن؟

خوب بشن!اونا که علاقه ای به درس نداشتن

خنده دار نیست !!!میدونم کسی باورش نمیشه ولی تو دوسال نامزدی و عقد رو هم سه جمله هم باهاش حرف نزدم

اصلا منی که فقط سرم تو کتاب و درس بود چرا باید اینقدر زود ازدواج میکردم؟

اگه عاشق کتاب و درس نبودم الان اینی که هستم نبودم

بودم؟؟؟

حالا چی؟پشیمونم ؟

مطمئنم اگر دوباره مورد انتخاب قرار میگرفت اصلا انتخابش نمیکردم

هر چند عاشق بچه هام هستم و همینا منو نگه داشتن

امروز 20تیر 85 بعد از ده روز از بستر بیماری بلند شدم

اونم یه بیماری سخت با دوروز بیمارستان

 تازه انرژیم داره برمیگرده

20تیر!!برام بی تفاوته

خدایا چرا باید اینجوری باشه!!

میدونی چی دلم میخواد؟؟

یه شونه محکم که بتونم بهش تکیه کنم

خسته شدم از بس من تکیه گاه بودم

 دلم میخواد بنویسم و بنویسم

ولی جمله بندی کردن حرفها سخته

چهقدر دلم میخواد گریه کنم

ولی برای کی؟کی آرومم میکنه؟من که کسی و ندارم تا اینجور موقعها اشکامو پاک کنه

پس حتی گریه هم نمیتونم بکنم

فقط میدونم خیلی تنهام

خیلی

 

 

 

پاییز و زمستان پارسال اونقدر غرق کار بودم که اصلا به بچه ها نمیرسیدم

تو تعطیلات عید فهمیدم چه ضربه ای به بچه ها زدم

مخصوصا امیرمحمد که کوچیکتر بود،خیلی عصبی شده بود.تا میخواستم از خونه برم بیرون چنان با حرص نگام میکرد

و با تمام وجود میگفت خدا کنه قبول نشی(چون سما و سعید مدرسه میرن فکر میکرد منم که بیرون میرم ،برای ذرس خوندن میرم)

بعد از تعطیلات کار اضافه ام و ولش کردم و موندم خونه

دوماه طول کشید تا یکم به وضع سابق برگردن

 

بعضی وقتها فکر میکنم که از بچهگی بچه هام اونجور که باید لذت نمیبرم

دلم نمیخواد وقتی بزرگ شدن ،یاد بچهگیهاشون که میوفتم حسرت بخورم

 

*******

من خودم خواهر ندارم

سما هم که خودش تک دختره ،بعضی وقتها بدجور کلید میکنه که چرا من خواهر ندارم ؟؟؟

باید 6تا خواهر برام بیاری

منم میگم پس به بابات بگم دوتا مامان دیگه بره بگیره

 

دندونم درد میکنه

کلی حرف تو کلمه

خیلی وقته تصمیم گرفتم حرفهامو با دوستام نگم

چرا؟؟؟ نمیدونم

فعلا بی حوصله ام

راستی خونه امون و فروختیم

چند روزه افتادیم دنبال خونه

نمیدونم میشه یه جای بهتر گرفت یا نه