پاییز و زمستان پارسال اونقدر غرق کار بودم که اصلا به بچه ها نمیرسیدم

تو تعطیلات عید فهمیدم چه ضربه ای به بچه ها زدم

مخصوصا امیرمحمد که کوچیکتر بود،خیلی عصبی شده بود.تا میخواستم از خونه برم بیرون چنان با حرص نگام میکرد

و با تمام وجود میگفت خدا کنه قبول نشی(چون سما و سعید مدرسه میرن فکر میکرد منم که بیرون میرم ،برای ذرس خوندن میرم)

بعد از تعطیلات کار اضافه ام و ولش کردم و موندم خونه

دوماه طول کشید تا یکم به وضع سابق برگردن

 

بعضی وقتها فکر میکنم که از بچهگی بچه هام اونجور که باید لذت نمیبرم

دلم نمیخواد وقتی بزرگ شدن ،یاد بچهگیهاشون که میوفتم حسرت بخورم

 

*******

من خودم خواهر ندارم

سما هم که خودش تک دختره ،بعضی وقتها بدجور کلید میکنه که چرا من خواهر ندارم ؟؟؟

باید 6تا خواهر برام بیاری

منم میگم پس به بابات بگم دوتا مامان دیگه بره بگیره

 

نظرات 2 + ارسال نظر
Ng 1385/04/11 ساعت 05:24 ب.ظ http://aaz-6.blogspot.com

chand ta?!6 taa?!!!! aakhei...vali vaghean ye joorie aadamkhaahar nadashte baashe,hala enshaalaa ye dooste khoob peida kone,beshe mesle khaaharesh :)

هادی 1385/04/19 ساعت 11:36 ب.ظ http://hadi63.persianblog.com

سلام ...
بچه ها دنیای عجیب دارن
موفق باشی ... زندگی در گذر است و خاطره ها ماندنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد