یه کتاب دستم گرفتم و میخوام بخونم

مثلا 50 صفحه هم جلو رفتم ولی اصلا هیچی نفهمیدم

فکرم همه جا هست به جز کتاب

 

دلم هوای نوشتن کرده

یه دفتر دارم که از 16سالگی بعضی وقتها توش یه چیزایی نوشتم

خواستم برم سروقتش..ولی.............

این وبلاگ بیچاره هم شده سنگ صبور من

وقتی حال و حوصله دارم و سرحالم ، وقت نمیکنم چیزی توش بنویسم

 

چرا زندگی اینجوریه!!

بعضی وقتها از زندگی کردن و تلاش کردن و جنگیدن خسته میشم

مگه تنهایی چه قدر میشه مقاومت کرد

فردا هم یه سالگرد مسخره است

چرا این روزا یادم نمیره آخه

شاید ظاهرم نشون نده که چه قدر هوای دلم ابریه

خیلی بده که آدم خودشو به کسی تحمیل کنه

ولی خیلی خوبه که یه دوست خوب برای همه لحظات غم و شادیت داشته باشی

 

 

Sms خسته شدم از دوستایی که حال آدمو هم نمیپرسن به خلطر صرفه جویی تو هزینه های

و تلفن....

 

همه چی بیرنگ و بیخود شده ..حتی دوستی های چند ساله