اینقدر کارم زیاد شده که روزهای هفته و کم میارم

خونه که میرسم تازه مامان بودن و خونه داری شروع میشه..خونه تمیز کردن ..غذا پختن..رسیدگی به درسای بچه ها....

امیرمحمد برخلاف سعید و سما تو مشق نوشتن خیلی وابسته به من شده(البته من خوشم نمیاد)دارم تلاش میکنم از سرش بیوفته

دیروز اولین دیکته عمرش و نوشت

بیست هم شد(البته کلاس اولیها بیشترشون اولین دیکته و بیست میشن)

 

حرف { ر }

این مدرسه رفتن بچه ها و تکلیفهایی که معلمهاشون میدن و کنترل همه اونا  نفس آدم و میگیره

دیروز امیر حرف { ر } یاد گرفته بود و باید یکصفحه مینوشت که خیلی هم سخته برای بچه هایی که تازه یاد میگیرن

نیم ساعت رفتم بیرون و اومدم دیدم یکصفحه دفتر پر از { ر } شده..تعجب کردم ..آخه دستش خیلی کُنده هنوز

فهمیدم کار  کارِ سما ست

یکصفحه { ر } کمرنگ نوشته تا امیر از روش پر رنگش کنه تا هم زود تموم بشه هم تمیز باشه

حسابی عصبانی شدم

هیچ کدوم زیر بار هم نمیرفتن که کار خودشونه

خلاصه که یکصفحه { ر } دوباره نوشت تا یاد گرفت

بازی

اول بگم ممنون از  مامانِ نوک مداد که  به این بازی دعوتم کرد

 

بهترین پُست من:همه پُستهام حس اون موقع بودن ..همه شون و دوست دارم ولی اونی که یادم نمیره من و سعید و اتوبوس

معرفی:خوب 33سالمه...تاحالا اینجا نگفتم کارم چیه ولی حالا میگم..معلمم..مامان ۳تا بچه ناز هم هستم

فصل و ماه و روز مورد علاقه:بهار و خیلی دوست دارم ..روزای زیادی تو سال هست که دوسشون دارم

رنگ :سبز و آبی

موسیقی:عاشق پیانو هستم

بدترین ضد حال:وقتی با کلی ذوق و شوق منتظر چیزی هستی ولی یه دفعه همه چیز خراب بشه

بزرگترین قولی که دادی:م م م م م یادم نمیاد تاحالا قول بزرگی به کسی داده باشم ولی قولهایی که به خودم میدم و همیشه نصفه عمل میکنم

ناشیانه ترین کار:

بدترین خاطره:شاید چندتا خاطره بد داشته باشم ولی بدترینش مریضی پسرکوچیکم وقتی یکماهه بود و یکهفته بیمارستان بستری شد

بهترین خاطره:یه عالمه خاطره خوب دارم اما خوب خیلیهاشو نمیشه اینجا گفت..مزه مادر شدن..اولین خنده های بچه هام..اولین کلمه هاشون..اولین مامان و بابا گفتناشون ..مدرسه رفتناشون ..هیجانشون بهخاطر تشویقهای معلمشون .....

کسی که بخوای ملاقاتش کنی:خوب کسی هست که دوست دارم ملاقاتش کنم ولی شاید هیچوقت نشه

واسه کی دعا می کنی:خوب برای خیلیها

مخصوصا الان برای یکی از دوستام که تو سن جوونی سکته مغزی کرده و بستریه..تو این شبهای عزیز براش دعا کنید

به کی نفرین می کنی: همیشه از نفرین کردن بدم میومده..کاش همه اونقدر خوب باشن که هیچ کس دیگری و نفرین نکنه

وضعیت در ۱۰ سال آینده:یه زندگی راحت تو یه خونه مناسبتر با همسر و بچه هام

(تا ده سال دیگه سعید و سما دانشگاهن ..وای خدای من چه بامزه میشه)

حرف دل:حرف دل............................

************************************************

به رسم همه بازیهای وبلاگی منم باید کسی و دعوت کنم

منم جناب استاد   رو دعوت میکنم

مدرسه

امروز روز  جشن شکوفه ها بود

امیرمحمد هم رفت کلاس اول

همیشه روز اول مهر یه دلشوره خاص دارم (از اون شعر همشاگردی سلام هم اصلا خوشم نمیاد چون دلشوره ام و زیاد میکنه)

امیرمحمد که حسابی خوشحال بود

صبح با مامانمینا و سعید و سما و باباشون راه انداختیم و بردیم مدرسه

به قول قدیمیا :زمـــــــــــــــــــــانِ ما از این خبرا نبود

یادمه که با مامانم رفتم مدرسه و وقتی مامانم میخواست برگرده کلی هم گریه کردم (آخه برادر بزرگم کلی ترسونده بودم)

دیشب و امروز کلی صدای بچه هارو ضبط کردم  و فیلم گرفتم

یه روز صدای دوسالگی امیرمحمد و ۴سالگی سما که با هم شعر خونده بودن و براشون گذاشتم ..چند ساعت فقط به مدل حرف زدن بچیگشون میخندیدن

سعید که تقریبا سه ماهه بود و تازه خوشگل و کامل میخندید ..یه بار خواستم صداشو ضبط کنم ..اما همین که میکروفن و جلوی دهنش گرفتم خنده یادش رفت و یه کم بعدش گریه کرد

خیلی مزه میده که آدم فیلم یا صدای بچهگیهاشو ببینه و بشنوه

چه قدر دلم برای خودم..دلم و نوشتن برای دلم تنگ شده