من و سعید و اتوبوس

محل کلاس زبان سعید دورتر شده

قبلا خودش پیاده  میرفت کلاس وموقع برگشتن که هوا تاریک میشد من میرفتم دنبالش

اما حالا که محل کلاسشون جا به جا شده مونده بودم چیکار کنم

چند جلسه اول خودم بردمش و آوردم

اما دیدم اینجوری نمیشه

باید با اتوبوس رفتن و یاد بگیره

اولش خواستم خودم باهاش برم و مسیر اتوبوس و یادش بدو که کجا سوار بشه و پیاده بشه

اما دیدم حال و حوصله با اتوبوس برگشتن و ندارم

این شد کــــــــــــــــــــه

سعید و سوار اتوبوس کردم و بهصورت تئوری مسیر و بهش گفتم

 و خودم هم با ماشین دنبالش رفتم

کارم خنده دار بود ولی میخواستم مطمئن بشم که درست پیاده میشه و یه وقت ایستگاه و رد نکنه

اولین بارش بود یه مسیر طولانی و تنها میرفت

دلم برای دفترم و نوشتن تو اون تنگ شده

ولی دیگه نوشتن تو اون دفتر هم آرومم نمیکنه

 

کارم شده از صیح تا شب کار کردن تو سرکار و بعدشم که میام خونه ،کارای خونه و شام پختن و رسیدگی به کارای بچه ها

بعضی وقتها نمیدونم چه ام میشه

یه چیزی یه جای زندگیم خالیه !بعضی وقتها فکر میکنم پیداش کردم و درستش میکنم ولی بعد از یک مدت

دوباره میفهمم که نه اون نبود

کتاب "در آغوش نور " ،"بتی جین ایدی" و دوباره دارم میخونم

دفعه سومه که میخونمش

چهقدر دلم میخواست میشد مثل بتی اون تجربه ها رو داشتم

کاش خدا این موهبت و درباره ام میکرد

کاش میشد یه مدت درباره روح  و زندگی قبل و بعد از مردن مطالعه کنم ..ولی نمیدونم از کجا و چه جوری!!

 

نمیدونم همه اینجورن!همه یه جوری تو دنیای خودشون حس تنهایی و دارن !

بعضی وقتها فکر میکنم خیلی بد شدم

به قول یه دوست من خیلی چیزا دارم  که باید شکرگزار خدا باشم..نمیدونم واقعا شاکر هستم یا نه

 

* هر چیزی یه روزی شروع میشه و بالاخره یه روزهم تموم میشه

یه کتاب دستم گرفتم و میخوام بخونم

مثلا 50 صفحه هم جلو رفتم ولی اصلا هیچی نفهمیدم

فکرم همه جا هست به جز کتاب

 

دلم هوای نوشتن کرده

یه دفتر دارم که از 16سالگی بعضی وقتها توش یه چیزایی نوشتم

خواستم برم سروقتش..ولی.............

این وبلاگ بیچاره هم شده سنگ صبور من

وقتی حال و حوصله دارم و سرحالم ، وقت نمیکنم چیزی توش بنویسم

 

چرا زندگی اینجوریه!!

بعضی وقتها از زندگی کردن و تلاش کردن و جنگیدن خسته میشم

مگه تنهایی چه قدر میشه مقاومت کرد

فردا هم یه سالگرد مسخره است

چرا این روزا یادم نمیره آخه

شاید ظاهرم نشون نده که چه قدر هوای دلم ابریه

خیلی بده که آدم خودشو به کسی تحمیل کنه

ولی خیلی خوبه که یه دوست خوب برای همه لحظات غم و شادیت داشته باشی

 

 

Sms خسته شدم از دوستایی که حال آدمو هم نمیپرسن به خلطر صرفه جویی تو هزینه های

و تلفن....

 

همه چی بیرنگ و بیخود شده ..حتی دوستی های چند ساله

چرا هر چی که برای آدم خوبه و به نظرش کامل زود تموم میشه؟؟

نمیدونم باید به خدا گله کنم یا شکر گذار باشم

ولی خداجونم این رسمش بود؟؟

 

 

وقتی مشغول کارای خونه هستم هی یه چیزایی تو ذهنم میاد که دوست دارم اینجا بنویسم..وقتی میام

پای کامپیوتر ..همه چی از ذهنم میره...

................................................................................

چیزی که خیلی دوست دارم بنویسم اینه که خیلی خوشحال شدم دیدمت

از من بیشتر بچه ها خوشحال شدن..فکر کنم سما بیشتر از همه

هروقت از این به بعد بستنی بخوره یادت میوفته ..هم یاد تو هم اون بستنی مخصوصی که سفارش داد

................................................................................

از چند روز دیگه مدرسه ها باز میشن..امسال سعید میره اول راهنمایی..سما میره دوم  و امیر محمد هم میره پیش دبستانی

خدای من بچه هام دارن بزرگ میشن..خیلی وقتها گذر زمان و یادم میره

 

سعید وقتی کتابهای اول راهنمایی و خرید و یه نگاه به کتاب زبانش انداخت ..کلی خنده اش گرفت..میگفت باید

بنویسم..,A,B ,C.D

خوب سه ساله که کلاس زبان میره..براش جالب بود که کتابش اینقدر براش ساده باشه