این دختر من عجب وروجکی شده
نیم وجبی کلی اطلاعات داره در مورد کامپیوتر و اینترنت
یه فایل دارم تو کامپیوتر وقتی روش کلیک میکنی تمام صفحه پر از گلهای ریز میشه
اونم همینجوری هر چی گیرش میاد روش کلیک میکنه
این فایل رو که اجرا کرد بهش گفتم :چرا کلیک کردی !!!!!!!!!!!!ویروس بود
که یه دفعه زد زیر گریه و داد و فریاد راه انداخت
برادرم ازش پرسید چرا گریه میکنی مگه ویروس چیه
همونجوری با گریه گفت کامپیوتر رو خراب میکنه
یه بارم خیلی شلوغ میکرد بهش گفتم سرو صدا نکن هکت میکنمااااااااا...گفت نمیتونی من که ایمیل ندارم


دلم گرفته
دلم میخواد بنویسم
هر چی تو دلمه
خیلی چیزا تو ذهنمه ولی نوشتنش سخته
دلم برای یه نفر خیلی تنگ شده خیلی زیاد
یه دوستی که میدونم الان دیگه منو از صفحه ذهنش پاک کرده
میدونم اگر اینجا رو بخونه این حرفهام به نظرش بی معنی وخنده دار میاد

وقتی اون از زندگیم بیرون رفت خیلی ناراحت و دل گرفته بودم
خیلی اتفاقی با یه دوست جدید آشنا شدم
خیلی سریع بهم وابسته شد منم خیلی بهش وابسته شدم

پیدا شدن این دوست خیلی ;کمک کرد
برای فراموش کردن اون

ولی هیچ چیز تو این دنیا برای آدم نمیمونه حتی دوست
خنده داره که به خاطر وارد شدن نفر سوم تو این دوستی با اینکه همین نفر سوم باعث آشنایی ما بود
من یه جورایی حسودیم بشه

با اینکه قول دادم ورود این نفر سوم تاثیری تو دوستی ما نذاره(و سر قولم هم هستم با تمتم وجود) ولی حس خوبی ندارم

پریروز پدر و مادرم رفتن شهرستان هر سه تابچه هارو هم بردن
امروز برمیگردن
به خاطر کارم نتونستم باهاشون برم
و این دوروز فکر میکردم بچه ها نباشن میشینم پای کامپیوتر و هر قدر بشه آنلاین میمونم
ولی برعکس شد
اصلا حوصله نداشتم (انگار اونا که نیستن شلوغ کنن و وقتی پای کامپیوتر میشیم نق بزنن مخصوصا دخترم
)هیچی مزه نمیده
همیشه وقتی زیاد پای کامپیوتر میشینم دخترم میگه:مامان خانم بازم نشستی جلوی کامپیوتر !!!!!پاشو بذار من نقاشی بکشم

اینقدر سر خودمو با کارهای مختلف شلوغ کردم که دیگه ب هیچی نمیرسم آره خلاصه اینکه به جمع هنرمندان در عالم موسیقی پیوستم یه دفعه دیدید کنسرت اجرا کردم اونوقت همه تونو دعوت میکنم همسرم خیلی به موسیقی علاقه داره میگه بچه ها از الان باید کار کنن فعلا تو خانواده من نماینده شدم تا کلاس برم و یاد بگیرم کلاس گیتار چقدر مزه میده آدم کارنامه بچهشو با معدل بیست بگیره امروز کارنامه پسرمو گرفتم وقتی کارنامه شو بهش دادم ,بوسیدمش با خودم فکر کردم تازگیها کمتر بوسش میکنم باید حواسم بهش باشه دلم میخواد با بچه هام دوست باشم چند وقت پیش بانو تو وبلاگش در مورد دزدیدن دخترا نوشته بود انگار این مملکت صاحب نداره دیروز تو پارک محل دو تا دختر هشت و شانزده ساله رو دزدیدن خدا خودش رحم کنه

من خیلی کتاب خوندم بیشتر رمانهای دنیا

چیزی که بعضی وقتها منو تو فکر میبره اینه که شاید به همین دلیل نتونستم ارتباط خوبی باهاش برقرار کنم

شاید از طرف مقابلم انتظار بیشتر از حد توانش داشتم

بعضی وقتها فکر میکنم اشکال تو وجود خودمه یا اینکه این همونی که باید برای من میبوده نبود

 

 

 

بعد ازدواج یک ماه اول خیلی برای خانواده ام دلتنگی میکردم

چون تو دوران ناوزدی نتونسته بودیم با هم ارتباط گرمی برقرار کنیم

ولی کم کم احساس کردم که دوسش دارم خیلی بهش وابسته شده بودم

صبحها باهم از خونه در میومدیم اون میرفت سر کار منم دانشگاه

کلاسهای قبل از ظهرم که تموم میشد سریع میرفتم سر وقت کیوسک تلفن

تا بهش زنگ نمیزدم احساس آرامش نمیکردم

غروبها هم میومد دنبالم و با هم میرفتیم گردش و بعدش خونه

 

زندگیمون به خوبی میگذشت

ولی چیزی که کم کم متوجه میشدم و ناراحتم میکرد به مسائل مورد علاقه من که خودش  سر در نمیاورد یا علاقه نداشت بی اهمیت بود

 وقتی امتحانهای آخر هر ترم من شروع میشد و من بیشتر وقتم برای درسم میگذشت خلاصه یه جور اذیت میکرد غیر مستقیم

بهانه میگرفت خودشو به مریضی میزد غر میزد که بازم کتابهات ولو تو خونه افتاده و هر طرف رو نگاه میکنی کتابه

 

من همیشه اخلاقم از همون بچگیم اینجوری بوده که اصلا نمیتونم بیکار بمونم

همیشه دوست دارم یه چیز جدید یاد بگیرم

نمیتونم مثل بقیه دخترهای فامیل که بعد ازدواج فقط خودشونو تو چهار دیواری خونه حبس کردن باشم

دوست داشتم و دارم که دائم در حال خوندن و یاد گرفتن باشم ولی متاسفانه بیشتر وقتها هم تو ذوقم خورده

 

همیشه کتابهایی که میخوندم براش تعریف میکردم

خیلی دوست داشتم براش کتاب بخونم ولی هیچوقت علاقه ای نشون نمیداد منم این کارو گذاشتم کنار

وقتی خودم تنها بودم سر وقت کارهای مورد علاقه خودم میرفتم

 

چند سالی از ازدواجمون گذشت و من اولین فرزندمو به دنیا آوردم

قبل اینکه ماجرامو ادامه بدم اینو بگم که خیلی خوشحالم با شمادوستای خوب آشنا شدم
دلم میخواد قدم به قدم که با زنگی من جلو میاید نظرتونو در مورد من و اینکه چه برداشتی از من میکنید بگید
هر چی باشه ناراحت نمیشم
میخوام زندگیمو تا امروز مثل مرور یه دفترچه خاطرات اینجا بنویسم تا شما دوستای خوب در مورد من و زنگیم قضاوت کنید

تا اینجا گفتم که مهر سالی که رفتم سوم دبیرستان کسی که فکر میکردم خوشبختم میکنه و از بچگی میشه گفت دوستش داشتم اومد خواستگاری
برای اینکه بهتر بشناسیدش بهتر معرفیش میکنم
ما از بچگی همسایه بودیم همیشه تو کوچه با هم بازی میکردیم
پسر شیطونه ی کوچه مون بود
هر وقت میومدم تو کوچه تا به من میرسید اول یه جک برام میگفت
( اون موقعها تو کوچه مون با همه بچه های کوچه یه کتابخونه درست کرده بودیم منو یکی از دوستام سرگروه
دخترا بودیم
برادرم و اون هم سرگروه پسرا)

چند سال بعد اونا از کوچه مون رفتن و من دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدن خواستگاری
تو این مدت مادرش و مادرم با هم رفت و آمد داشتن .

از نظر کار و تحصیلات هم اینو بگم که کارش آزاد بود و درسش رو هم نصفه ول کرده بود(دیپلمش رو نگرفته بود)

از نظر قیافه و تیپ :خیلی خوش قیافه و از اون پسرایی که خیلی به خودش میرسید.

از نظر خانواده هم خانواده کاملا شناخته شده و خوبی داشت

مادرم باهام حرف زد و گفت که خودم باید تصمیم بگیرم خوب منم رو حساب دوست داشتن دوران بچگیم قبول کردم و ما نامزد شدیم

گفتم که من اون سال سوم دبیرستان بودم و همیشه درسم برام مهم بوده
نتونستم تو دوران نامزدی هیچ ارتباطی باهاش بر قرار کنم حتی یه حرف زدن معمولی
حتی تو اون دوران خیلی ازش بدم اومده بود
شاید باور نکنید من که همیشه و همه جا خیلی پر حرف بودم تو تمام دوران نامزدی(که دو سال طول کشید) میتونم بگم سی جمله هم باهاش حرف نزدم .
نزدیکیهای عروسیمون که شد و من برای کنکور درس میخوندم


به من گفت :نمیشه دانشگاه نری؟
گفتم نه من از همون اول به تو وخانوادت گفتم باید درسم رو ادامه بدم
گفت :پس بعد تموم شدن درست سر کار نرو
گفتم :نه درس میخونم که ازش استفاده کنم نه اینکه بیخود گوشه خونه بشینم

دیگه چیزی نگفت

اینو بگم من هیچوقت این معیارها که باید زن و مرد از نظر تحصیلی با هم جور باشن و حتی مرد بالاتر باشه رو قبول نداشتم یعنی اینا ربطی به انتخابم نداشت و این چیزا برام مهم نبود

(ولی از همون موقع خیلیها حرف در آوردن که اگر من دانشگاه قبول شم دیگه اونو قبول ندارم و زندگی نمیکنم ولی خودشون بعدا جواب خودشونو گرفتن)

خلاصه همون سال اول کنکور قبول شدم تو یه رشته خیلی خوب و همون ترم اول که بودم ازدواج کردیم