من خیلی کتاب خوندم بیشتر رمانهای دنیا

چیزی که بعضی وقتها منو تو فکر میبره اینه که شاید به همین دلیل نتونستم ارتباط خوبی باهاش برقرار کنم

شاید از طرف مقابلم انتظار بیشتر از حد توانش داشتم

بعضی وقتها فکر میکنم اشکال تو وجود خودمه یا اینکه این همونی که باید برای من میبوده نبود

 

 

 

بعد ازدواج یک ماه اول خیلی برای خانواده ام دلتنگی میکردم

چون تو دوران ناوزدی نتونسته بودیم با هم ارتباط گرمی برقرار کنیم

ولی کم کم احساس کردم که دوسش دارم خیلی بهش وابسته شده بودم

صبحها باهم از خونه در میومدیم اون میرفت سر کار منم دانشگاه

کلاسهای قبل از ظهرم که تموم میشد سریع میرفتم سر وقت کیوسک تلفن

تا بهش زنگ نمیزدم احساس آرامش نمیکردم

غروبها هم میومد دنبالم و با هم میرفتیم گردش و بعدش خونه

 

زندگیمون به خوبی میگذشت

ولی چیزی که کم کم متوجه میشدم و ناراحتم میکرد به مسائل مورد علاقه من که خودش  سر در نمیاورد یا علاقه نداشت بی اهمیت بود

 وقتی امتحانهای آخر هر ترم من شروع میشد و من بیشتر وقتم برای درسم میگذشت خلاصه یه جور اذیت میکرد غیر مستقیم

بهانه میگرفت خودشو به مریضی میزد غر میزد که بازم کتابهات ولو تو خونه افتاده و هر طرف رو نگاه میکنی کتابه

 

من همیشه اخلاقم از همون بچگیم اینجوری بوده که اصلا نمیتونم بیکار بمونم

همیشه دوست دارم یه چیز جدید یاد بگیرم

نمیتونم مثل بقیه دخترهای فامیل که بعد ازدواج فقط خودشونو تو چهار دیواری خونه حبس کردن باشم

دوست داشتم و دارم که دائم در حال خوندن و یاد گرفتن باشم ولی متاسفانه بیشتر وقتها هم تو ذوقم خورده

 

همیشه کتابهایی که میخوندم براش تعریف میکردم

خیلی دوست داشتم براش کتاب بخونم ولی هیچوقت علاقه ای نشون نمیداد منم این کارو گذاشتم کنار

وقتی خودم تنها بودم سر وقت کارهای مورد علاقه خودم میرفتم

 

چند سالی از ازدواجمون گذشت و من اولین فرزندمو به دنیا آوردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد