اولش که وبلاگمو درست کردم جایی میخواستو برای دلتنگیهام
برای دردل کردن
جایی که بدون اینکه کسی آدمو بشناسه حرف دلتو براشون بگی

الان خیلی خوشحالم که اینجارو دارم
دوستای خوبی هم پیدا کردم
یکی از مسائلی که بعضی وقتها باعث ایجاد بحث و اختلاف بین من و همسرم میشه زیاد
آنلاین شدن من بود  که خوشبختانه دارم نرمال میشم

ولی حالا به جز خودم  بچه هام هم وبلاگ میخوان
براشون ساختم ولی هنوز کار داره

پسرم(نه سالشه) میخواد نوشته های خودشو بذاره و دخترم(چهار سال و نیم) هم نقاشیهاشو



نمیدونم به نظرتون این درسته که چون یکی از تو بزرگتره هر چی بهت گفت حق داره؟؟؟؟
نباید بهش چیزی بگی؟؟؟؟
الان چند روزه سر مسئله ای با یکی درگیرم...اعصابمو خورد کرده
مثلا خودم یه آدم بالغ و عاقلم خونه و زندگی و همسر و بچه دارم و اونوقت باید از دست خاله خانم خودم اراجیف بشنوم و مادرم نمیذاره جوابشو بدم
میگه از تو بزرگتره...خوب باشه چه ربطی داره آخه...
من خودم هیچوقت نه به بزرگتر نه کوچیکتر از خودم بی احترامی نمیکنم
اجازه هم نمیدم کسی بهم بی احترامی کنه

دلیل نمیشه چون طرف از من بزرگتره هر چی خواست بگه

ممنون از بالماسکه عزیز
اینجا همونی شد که دوست داشتم
خیالم راحت شد
باور کنید از صبح تاحالا نزدیک چهار ساعت آنلاین بودم
آخرشم با راهنمایی بالماسکه قالبی که میخواستم پیدا کردم

اینجا رو تو عید ساخته بودم فکر نمیکردم ازش استفاده کنم
چند روز پیش که اومدم متن جدید رو تو خونه قبلی پابلیش کنم همه وبلاگ به هم ریخت
هر کاری کردم درست نشد که نشد

گفتم فعلا بیام اینجا تا خونه قبلیم ببینم رو به راه میشه یا نه
از صبح تا حالا دو ساعت تموم رو قالبش کار کردم (بیشتر به  کمک برادرم )
الان متن رو نشون میده ولی نظرخواهی نمیاد و فونتش هم به هم ریخته اس
قالب اون یکی رو خیلی دوست دارم نمیدونم چه جوری میشه اینجا گذاشت
 اونقدر باهاش سر و کله میزنم تا درست بشه
مگه با خودشه که درست نشه


بعضی وقتها آدم خیلی احساس تنهایی میکنه

نه اینکه کسی پیشش نباشه

بعضی وقتها هیچ کس نمیتونه تنهایی آدم رو پر کنه

الان یه همچین حسی دارم بهترین کار به نظرم نوشتن اومد

 

 

 

 

حدود یک ماه و نیم من بادوستم(دوست که نه در واقع فامیلیم و خیلی از من کوچیکتره)   که همیشه همه جا با هم میریم رفته بودیم جایی

یه جور گرد همایی بود

اونجا با یه نفر آشنا شدم  یه پسر بیست و یک ساله

شروع بحثمون در مورد اینترنت و کامپیوتر بود

اطلاعاتش خیلی برام جالب بود

 

 

 

 

 از من ID   مسنجرمو گرفت و دفعه بعد که آنلاین شدیم با هم چت کردیم

اطلاعاتش در مورد همه چیز خیلی کامله

موسیقی..ورزشهای مختلف..کامپیوتر..اینترنت..الکترونیک..هر چیزی که فکرشو بکنید

خیلی ازش خوشم اومد

همسن برادرمه

اینو بهش گفتم

ازم خواست که مثل یه خواهر باشم براش ..منم واقعا مثل برادرم دوسش دارم

 

شروع کرد به درد دل کردن

باورم نمیشد اونهمه مشکل تو زندگیش پشت سر گذاشته باشه

 

منم همه حرفهاشو گوش کردم

میگفت نمیدونه چرا بهم اعتماد داره

منم خیلی بهش اعتماد دارم

 

همین بود که ازم خواسته بود قول بدم  هیچی باعث خرابی این دوستی نشه

حتی ورود نفر سوم تو این میون  (همون دوست یا فامیلی که اول متن گفتم )

 

اولش ورود نفر سوم ناراحتم کرد میترسیدم نتونم دیگه باهاش رو راست باشم ولی

خوشبختانه این طور نشد

 

  

 

چرا این پسر بچه ها اینقدر از حمام کردن بدشون میاد!!!!
حالا وقتی بزرگ بشن برعکس میشن به خاطر خوشتیپی هم که شده هر دقیقه تو حمام هستن
این پسرم که حسابی منو کلافه کرده
برای تمام کارهایی که براش برنامه ریزی کردم یه جوری بهانه میاره
کلاس بسکتبال رو یه خط در میون میره(اونم بیشتر به خاطر اینکه بعد از باشگاه باید بره حمام)



دیروز بعد از ظهر به خاطر مسئله ای ذوق کرده بودم که همین ذوق زدگی کار دستم داد
داشتم از حیاط میومدم تو (با عجله )که پام با ضربه شدید خورد به چهارچوب در و
هم حسابی ضرب دید هم سه تا انگشت پام در رفت


تو متن قبلی ماجرای دوستم و نفر سوم رو به نظرم گنگ تعریف کردم
چون همه تو نظرات گفتن که سر در نیاوردن
بعدا کامل ماجراشو میگم