خاطرات بچگی

فردا سما تو مدرسه اشون نمایش دارن و سما نقش پروانه داره

از بعدازظهر تا حالا داریم برای خانوم بال پروانه و شاخک درست میکنیم

یه سری وسائل که از قبلنا تو چمدونای بالای کمد دیواری داشتم و آوردم بیرون

تور و تاج عروسیم هم توشون بود

سما دیگه ول کن نبود

اونا رو برداشت و شروع کرد به بازی

آخرشم با تور عروسیم براش بال پروانه درست کردم

من خودم وقتی کوچیک بودم ،وقتی دم عید مامانم چمدونا رو باز میکرد ومرتب میکرد ،

وقتی لباسا و وسائل قدیمی رو میدیم خیلی خوشم میومد ،مخصوصا وقتی مامانم داستان هر کدوم

 از وسائلی رو که نگه داشته برام میگفت

حالا همون اتفاقا برای من و بچه هام تکراار میشه

یکی دیگه از چیزایی که در آوردم یه لباس خیلی قشنگ  بود که مال 10سالگیم بود و خیلی دوسش داشتم

از همون موقع  برای دخترم نگه داشته بودم ،وقتی دادمش به سما خیلی ذوق کرد

دیروز تولد سعید بود.

چشم رو هم گذاشتم پسرم ۱۱سالش تموم شد و وارد ۱۲سالگی شد.

دیروز صبح یاد روزی که بیمارستان بودم افتاده بودم

هوای دیروز صبح و امروز دقیقا مثل همون یازده سال پیش شده و دقیقا هم همون روزها..۱۲ آذر شنبه بود که منو از شب قبلش بردن بیمارستان

سخت ترین شب عمرم بود

دیروز صبح که یاد اون روزا افتاده بودم ناخودآگاه اشک تو چشمام پر شده بود

مادر شدن حس خاصیه ،اونم بچه اول

 

از دست موهای سما دیگه کلافه شده بودم.خیلی بلند شده بود.نه میذاشت شونه کنم نه ببافم براش

بالاخره راضیش کردم و چند روز پیش رفتیم آرایشگاه و موهاشو کوتاه کردیم.

*****

وقت سنجش بینایی تموم شد

از اول آبان میخواستم امیرمحمد و ببرم سنجش که وقت نمیشد

بالاخره پنجشنبه قبل بردمش.

امیر محمد تاحالا مهدکودک نرفته به همین خاطر فضای مهدی که رفتیم برای سنجش براش جالب بود.

خانومه که مسئول مهد بود چشمی رو رو چشم امیر محمد گذاشت.

دادو فریاد راه انداخت که من نمیخوام من اینو رو چشمم نمیذارم.دستمو میذارم رو چشمم

دستشم که گذاشت هی برمیداشت و یواشکی با اون چشمش نگاه میکرد.

خلاصه کلی شیطنت کرد تا یه سنجش بینایی انجام بده

دلم خیلی گرفته ..همراه با بغض

شنبه که رفتم سر کار فهمیدیم که یکی از همکارامون دختر سه ساله اش روز جمعه فوت کرده

خیلی وحشتناکه

اون روز من نتونستم با اونایی که رفتن دیدنش برم

امروز با چند نفر دیگه از همکارام رفتم

خیلی وحشتناکه خیلی

طفلک اصلا تو حال خودش نیست

همون یه بچه رو هم داشت

خیلی الکی بچه اشو از دست داد.

جمعه بعدازظهر یکدفعه حال بچه اش بد میشه  و میبرن بیمارستان

چهار ساعت بعدش تموم میکنه

 

خدا بهش صبر بده

 

 

 

چند روز پیش سعید اومد با کامپیوتر بازی کنه

وقتی بازیش تموم شد اومد آنلاین شم دیدم نه yahoo messenger باز میشه نه internet explorer

نه دیگه هیچ کدوم از برنامهای دیگه

یکی یکی تمام برنامه های نصب شده ام رو امتحان کردم

دیدم بــــــــــــــــــــــــله همشون از کار افتادن

خلاصه که دوروز تموم هرکاری کردم تا ویندوزم  و ترمیم کنم اصلا جواب نداد

آخرش مجبور شدم تو یک درایو دیگه ویندوز نصب کنم و ویندوز قبلیم هنوز مونده

دلم نمیاد فرمتش کنم

یه بار خواستم مامان مهربونی بشم و اجازه بدم زیاد بازی کنه ها..اونم اینجوری شد