-
[ بدون عنوان ]
1383/05/20 10:51
ما چیستیم ؟ جزملکولهای فعال ذهن زمین، که خاطرات کهکشان ها را مغشوش می کنیم!
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/17 10:16
امروز، روز مادره این روز رو به تمام مادرهای مهربون تبریک میگم.
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/15 10:14
نمیدونم اشکال کارم کجاست؟ نمیدونم واقعا توقعم زیاد شده؟ چرا اینقدر عوض شدم؟
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/14 23:31
دستان گرگ شب ، همچون ستارههای صمیمی سپید بود . مادر! افسانههای قدیمی دروغ بود . تعبیرسادهی رویای کودکی ، آن رقص سایهها ، این زاهد است که او می فروش بود . مادر سه تار کهنهی بابا شکست در زیر بارش باران، دلم شکست . باران نبود پیکر بیجان مرغهای مهاجر، با زخمهای کهنه بود . امروزها ، مادر، تمام رنگهای زمین را...
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/04 21:44
دو تا کوچولوها امروز با پدر و مادرم رفتن مسافرت ،ما هم چهارشنبه میریم پیششون از همین الان دلم براشون یه ذره شده ********* وقتی یکی که خیلی بهت نزدیکه خیلی دوسش داری (برادرم) ازت ناراحته باید چیکار کنی تا قانعش کنی که تو هیچ تقصیری نداشتی
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/02 16:52
آدم همیشه فکر میکنه که دردسر و ناراحتی و مشکلاتی که تو روزنامه ها و حوادث میخونه فقط برای دیگرانه و برای خودش ممکن نیست پیش بیاد همیشه شنیدیم که خارج شدن از خط فقط یه لحظه است و بس اونم نه برای ما بلکه برای دیگرانی که نمیشناسیم آدم تو لحظات حساس اگر اشتباه تصمیم بگیره یکدفعه میبینه که ته دره رسیده bavaram nemishe 4...
-
[ بدون عنوان ]
1383/04/30 19:46
دیروز اونقدر اعصابم خورد بود که تو خونه فقط منتظر پیدا کردن بهانه بودم تا غر بزنم. از همه چی،از محل کار،از اطرافیان،از دوستام..... من غر میزدم وهی امیرمحمد(پسر کوچیکم) منو تند تند بوس میکرد. الان دیگه عصبانی نیستم ولی هنوزم دلم از دوستام گرفته شده تا حالا یه دوستی براتون از همه نزدیکتر باشه ؟دوستی که از دوران مدرسه...
-
[ بدون عنوان ]
1383/04/29 18:52
اصلا حوصله هیچ دوستی رو ندارم از همه شون یه جورایی ناراحتم چه اونی که از بچه گی باهاش دوستم چه اونی که تو محل کار باهاش دوست شدم حرصم میگیره از اینکه هر کاری از دستم بر اومده براشون انجام دادن ولی به جاش اونا....... فعلا خیلی عصبانیم خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیلی چهقدر سر بچه هام غر زدم اصلا دلم...
-
[ بدون عنوان ]
1383/04/23 22:33
اگه همین که ماشین رو پارک کردی برگردی صندلی عقب ماشین رو نگاه کنی و ببینی پسر کوچیکه تمام سر و صورت و لباس و صندلی و کیفت رو آدامسی کرده ُ چه حسی بهت دست میده؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
1383/04/22 10:56
خوب تو این چند روز که ننوشتم کارم زیاد بود..هفته پیش که دیگه برای نفس کشیدن هم وقت کم میاوردم. میدونید چی برام تو این وبلاگ جالبه؟(البته بگما ممکنه به نظر شما خیلی هم بی نمک باشه) این که به جز چند تا دوست تقریبا ثابتی که دارم داشتن مهمونایی که فقط صفحه رو باز میکنن و میخونن و بدون سلام و خداحافظی میرن برام جالبه خوب...
-
[ بدون عنوان ]
1383/04/14 21:16
اینقدر خسته ام و کارام زیاد که دیگه اصلا انرژی ندارم دلم برای یه خواب حسابی تنگ شده **** یه چیزی تو این وبلاگ خیلی برام جالبه اگر گفتی چی!!!
-
[ بدون عنوان ]
1383/04/08 16:07
برای دو تا از دوستام خیلی خوشحالم بالاخره شریک زندگیشون رو انتخاب کردن با تمام وجودم خوشبختیشون رو از خدا میخوام.
-
[ بدون عنوان ]
1383/03/29 14:39
فیلتر شدن سایتها هم دردسری شده ها. الان چند روزه که دیگه بعضی از وبلاگها هم باز نمیشن *** چند روز پیش مهمون داشتم و از بچه ها خواستم تا قبل از اومدن مهمون وسائلها و اسباب بازیهاشون رو جمع کنن اونا هم چون اون مهمونمون رو خیلی دوست دارن دست به کار شدن یکدفعه دیدم پسرم جاروبرقی به دست اومد و دخترم هم میگفت خوب من چی کار...
-
[ بدون عنوان ]
1383/03/24 14:14
نوشتن حس میخواد که الان اصلا ندارم وقتی ، به هیچ طریقی قادر نیستم کمک کنم ، می توانم برای او دعا کنم
-
[ بدون عنوان ]
1383/03/18 13:43
جای همتون خالی خیلی خوش گذشت.بعد از مدتها به یه آرامش خیلی احتیاج داشتم. سکوت دشت همیشه بهم آرامش میده.همه جا سبزه سبز تا چشم کار میکرد گندمزارهایی بودن که هنوز گندمهاش سبز بود و لابهلای اونا هم دسته دسته شقایق وحشی روییده بود. با یه آرامش اعصاب برگشتم
-
[ بدون عنوان ]
1383/03/10 22:56
این زلزله هم عجب چیزی بود.. دخترم که اون موقع خواب بود ولی بعد که شنید خیلی ترسید. با برادرش دنبال امنترین جای خونه بودند.(داداش کوچیکه شون هم که با مادرم مسافرت بود) تختشون دو طبقه است طبقه پایین تختشون محکم و مطمئنه روز شنبه که هنوز هم شایعه اومدن زلزله بود بچه هام تا شب از تو تخت تکون نخوردن هر چی اسباب بازی هم...
-
[ بدون عنوان ]
1383/03/09 10:27
وای از دست بچه ها وقتی بزرگ بازی در میارن قرار بود امروز بریم شهرستان پیش پدر و مادرم که از چند روز قبل رفتن.. منم سر کار بودم و به پسرم گفتم اگر زنگ زدن بگو تا شب راه میوفتیم و میایم بعدش که پدرم زنگ زده آقا برگشته گفته که نمیشه بیایم و حالا مامانمینا راه افتادن که برگردن دلمو خوش کرده بودم یه آب و هوایی عوض...
-
[ بدون عنوان ]
1383/03/07 21:37
بعضی وقتها که کاری نداری و همینطوری که با خودت تو فکر و خیال میری فکر آینده فکر مشکلات........ بعضی وقتها هم یه سر به گذشته میزنی یاد کسانی که تو زندگیت ظاهر شدن مدتی حضورشون پررنگ بود بعدبا اینکه اصلا دلت نمیخواسته کمرنگ و محو شدن اونوقت دلت میگیره مخصوصا اگر ازشون یادگاری هم داشته باشی و اون یادگاریها همیشه جلوی...
-
[ بدون عنوان ]
1383/03/02 10:48
امروز تولد مامانمه دیشب به برادر زنگ زدم تا برای امروز یه جشن ترتیب بدیم بدون اینکه مامانم خبر داشته باشه. مادر و پدرم تمام زندگیم هستن همیشه مدیونشون هستم تا آخر عمرم
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/29 14:42
فکر کنم خیلی به خودم مغرور شده بودم ..تو کارم ..اینکه آدم تو کار و تو دوستاش نفر اول باشه همیشه هم خوب نیست..مثل من یکهو خودشو گم میکنه و خدا هم به موقع حالشو میگیره.
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/23 15:36
این دخترم میکشه آدمو تا همه کلاساشو مرتب بره مهد میخواد بره با هزار تا ناز بعضی وقتها هم مجبورم دعواش کنم کلاس شنا میره از اون بدتر هی ناز و ادا و آه و ناله که من نمیرم تازه هر وقت میره بعدش میگه مامان چهقدر ̗ کیف داشتااااااااا اون وقت پسرم از خداشه که بره شنا ولی باید تا آخر امتحاناش صبر کنه بعضی وقتها از سر و کله...
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/20 14:01
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/19 16:20
بعضی وقتها از صبر زیادی خودم حرصم میگیره فعلا بی اهمیت بودن بهترین کاره خدا کنه به خودش بیاد داره همه چیز رو خراب میکنه
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/15 10:49
خیلی خوبه بعضی وقتها آدم به خودش تعطیلی بده و سر کار نره وقتی یه روز این مدلی سر کار نمیری کلی تو خونه وقت زیاد میاد بعد از مدتها یه کمی شدم خانم خونه دار کلی از کارهای عقب مونده ام رو انجام دادم بعضی وقتها که یکدفعه حس خونه داریم گل مینکه همه از تعجب شاخ در میارن خوب دیگه چه میشه کرد ********************** بعضی وقتها...
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/12 15:19
بعضی وقتها بد جور هوس یه فال حافظ میکنم
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/07 23:34
الان حس خوبی دارم ...شنبه یه اتفاق خوب برام افتاد ..بعدا میگم چی بود این چند روز اینقدر کار دااااااااااااااارم این لینکها هم فکر کنم درست شد
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/04 11:59
حس اینکه بچه هات دارن بزرگ میشن حس قشنگیه چند روز پیش جایی مهمون بودیم به جز ما هم یه خانواده دیگه مهمون بودن که دو تا بچه داشتن یه پسر 12 ساله و یه دختر 8ساله پسرشون خیلی با نمک و مودب بود اسمش هم امید بود. همه بچه ها رو دور خودش جمع کرده بود و یا جک میگفت براشون یا با هم آواز میخوندن حواسم به دخترم جلب شد و دیدم چه...
-
[ بدون عنوان ]
1383/02/02 16:45
وقتی یه قولی به خودت یا بهتر بگم به خدا میدی سر قول موندن خیلی سخت میشه یه مدتی با خوندن شعر یا صحبت کردن با یه دوست دلم آروم میشد اما حالا........ اینقدر دلم گرفته و کلافه ام که از دست همه خسته شدم نمیدونم شایدم تقصیر خودمه که همه مسئولیتهای زندگی رو به عهده خودم گرفتم ای کاش ........
-
[ بدون عنوان ]
1383/01/17 20:01
ترسیدن خیلی بده الان چند وقتیه با دخترم میریم استخر و آموزش شنا خنده داره والا بچه آدم تو آب باشه و بگه مامان نترس من مواظبتم بپر تو آب از همه بدتر اینکه همیشه بین دوستام از همه شجاعترشون منم حالا اینجا برعکس شده
-
[ بدون عنوان ]
1383/01/15 21:17
گاهی وقتا اونقدر حرف زیاده که تو نوشتن کم می یارم . به همین دلیله که کم می نویسم . بین خودمان بماند . داشتم به تو فکر می کردم و به نشانی های ساده برای اثبات علاقه ! راستی آیا همین نشانی های ساده روزمره برای نشان دادن علاقه کافی نیست . ولی می دانم ! به هیچ نشانه ای نمی شود اعتماد کرد . اکنون می توانم مثل پسرکی هفت ساله...