-
[ بدون عنوان ]
1384/05/31 08:30
قبلنا هر وقت بحثمون میشد یکی خلاصه کوتاه میومد و تموم! ولی حالا چی؟ نمیدونم چرا هرچی از روزهای زندگیمون با هم میگذره انگار فاصله مون هم زیاد میشه اصلا دوست ندارم اینجور باشه انگار که هردومون روز به روز بی منطقتر میشیم!!! مطالعه ام کم نیست ،تازگیها به پیشنهاد یه دوست یه سری کتابهای مدیریتی خوندم که اگه تو زندگی یا کار...
-
[ بدون عنوان ]
1384/03/28 21:34
دیروز رفتم پیش بچه ها مامان گفته بود میای شناسنامه من و بابات رو هم بیار شناسنامه خودم رو هم بردم هنوز برای رای دادن دو دل بودم اونجا رفته بودیم یه روستاست که زادگاه پدر و مادرمه الان دیگه کسی رو اونجا ندارن(پدر و مادر هر دوشون فوت کردن) گشت سیار برای رای گیری تو روستاها میچرخید که یکساعت بیشتر اونجا نمونده بود مامانم...
-
[ بدون عنوان ]
1384/03/26 13:14
دو هفته اس که سما و امیر محمد با مامانینا رفتن شهرستان مامانمینا خودشون تو زادگاهشون یه باغ با یه ویلای کوچولو دارن که معمولا همهمون تو تعطیلات میریم اونجا) پنج شنبه پیش که سما زنگ زده بود خیلی با بغض حرف میزد جمعه صبح با اینکه ازمون داشتم بیخیالش شدم و راه افتادیم با سعید و باباش و برادرم چهارتایی رفتیم پیششون و ۴...
-
[ بدون عنوان ]
1384/02/20 15:23
دیروز با سما و برادرم رفتیم نمایشگاه کتاب کتاباش خوب بود آدم وقتی با بچه میره خریدیادش میره خودش چی میخواست ، ولی کتابهای خیلی خوبی برای بچه ها گرفتم نمیدونم کتاب سوپ جوجه برای روح (نوشته : جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن) رو خوندین یا نه! ولی کتاب خیلی قشنگیه یه کتاب پر از داستانهای واقعی که ماجراهاش واقعی هستند و...
-
[ بدون عنوان ]
1384/02/05 15:11
اصلا یادم نبود اینجا دوساله شده یک بار سما ازم پرسید مامان تو میتونی شاگردای مدرسه مون یا معلممون رو اخراج کنی؟ منم گفتم آره هرکی اذیتت کرد بگو خودم به رئیسش میگم اخراجش میکنه حالا تا یکی از بغل دستش چپ میره میاد خونه میگه مامان فلانی خیلی دختر بدیه فردا اخراجش کن امیر محمد و سما از حالا موبایل میخوان میگم موبایل برای...
-
[ بدون عنوان ]
1384/01/30 17:06
چند روزی بود که سعید حسابی مشکل ساز شده بود. خیلی بچه عاقلیه و همه میگن رفتارش تو مدرسه و تو جمع فامیل و آشنا خیلی مردونه اس ولی خوب با همه اینا یه بچه 11 ساله اس چند روزی بود که متوجه شدم چیزی رو ازم پنهان میکنه! و اون هم پول برداشتن و خرج کردن بی اجازه بود اونم چه خرج کردنی!همه رو تو مدرسه خوراکی میخریده و با دوستاش...
-
[ بدون عنوان ]
1384/01/22 21:17
میخوام یه کاری رو که باید چند سال پیش میکردم رو انجام بدم. چی؟ الان نمیشه بگم،آخه اگه بگم دیگه نمیشه راستی یادته کلاس موسیقی رو؟ کلی پیشرفت کردم ********** همیشه میگن بچه هر چی بزرگتر میشه دردسرش هم بیشتر میشه اما تا خودت تجربه نکنی متوجه نمیشی وقتی یه کار اشتباه میکنه ،یه اشتباه بزرگ!اینکه چه جوری باهاش برخورد کنی تا...
-
[ بدون عنوان ]
1383/12/29 15:40
بوی باران،بوی سبزه، بوی خاک شاخههای شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش بحال روزگار خوش بحال چشمهها و دشتها خوش بحال دانهها و سبزهها خوش بحال غنچههای نیمهباز خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز خوش...
-
[ بدون عنوان ]
1383/12/28 17:00
یه وقتهایی که با کسی دوستی و بهش اعتماد داری(فرق نمیکنه که همکار باشه یا همکلاسی یا یه فامیل) ، اونوقت حرف دلت رو که میتونه یه راز هم تو زندگیت باشه رو باهاش در میون میذاری ولی نمیدونی وقتی گذر زمان به اجبار شما رو در مقابل هم قرار بده همون دوست همون راز رو بر ملا میکنه و یه ضربه که شاید جبران ناپذیر هم نباشه بهت...
-
[ بدون عنوان ]
1383/12/17 20:49
دلم میخواد بیشتر بنویسم فکر کنم از این به بعد که کارام کمتره بتونم بنویسم. الان داشتم وبلاگ رویای نیلی رو میخوندم دوست داشتم الان بهش زنگ میزدم ولی اینقدر بدقول شدم که روم نمیشه زنگ بزنم دلم میخواست بهش بگم به خاطر این راحت نوشتناش بهش حسودیم میشه نیم ساعت قبل سما داشت چایی میخورد که امیر محمد زد و چایی اونو ریخت رو...
-
[ بدون عنوان ]
1383/12/11 22:46
دو روز پیش تولد سما بود کلی سفارش داشت که تولدم اینجوری باشه و اونجوری باشه همه رو باید دعوت کنی و یه کیک گنده سفارش بدی و ..... نمیدونم به کی رفته والا جمعه پیش پنج تایی رفتیم خرید تا یک سری از لوازمهای بچه ها رو بخریم من یه کفش اسپرت برای سما پسندیدم اما خودش یه کفش پاشنه بلند آخرش هم همونی که خودش میخواست خریریم...
-
[ بدون عنوان ]
1383/11/25 19:21
یه سلام به قشنگی برفی که اومده بچه ها حسابی کیف کردن با این تعطیلی از وقتی که پام شکست دیگه وقت نکردم بنویسم ُدلم تنگ شده بود برای اینجا خیلی چیزا بود که میخواستم بنویسم ولی نشد بعد اینکه پام از گچ در اومد جاتون خالی رفتیم مشهد.خیلی خوب بود. تو مدتی که خونه بودم امیرمحمد حسابی بد عادت شده بود هنوزم هر شب قبل خواب میگه...
-
[ بدون عنوان ]
1383/09/28 13:31
به همین راحتی ... پام شکست هفته پیش آخر شانس بودم اولش که دندون درد و کشیدن دندون و آخرش هم شکستن پا خیلی الکی شد داشتم با امیر محمد بازی میکردم و ،بلندش کرده بودم و تابش میدادم و راه میرفتیم که یکدفعه پام پیچ خورد و افتادم و استخوانهای پنجه پام همه شون از جا در رفت و یکیشونم شکست خیلی بده که جلوی بچه ها ،یه بلایی سر...
-
[ بدون عنوان ]
1383/09/24 19:56
وای که مۥردم از دندون درد ولی مزه میده ها آدم یه وقتهایی مریض بشه و بچه هاش تند تند بهش برسن و هی بگن مامان خوب شدی؟ چیزی میخوای برات بیاریم
-
[ بدون عنوان ]
1383/09/22 20:51
همیشه فکر می کردم اگر یه زمانی برم خونه شون و اون نباشه و از اونجا رفته باشه چه قدر دلم میگیره و براش دلتنگی میکنم ولی حالا که داره میره اصلا برام مهم نیست، حتی نمیخوام برم بدرقه فکر نمیکردم هیچوقت یه همچین زمانی هم ممکنه برسه خودم این حالت رو که پیش اومده دوست ندارم ولی مگه آدم چه قدر تحمل داره یا چه قدر میتونه بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
1383/09/13 21:44
دیروز عروسی بهترین دوستم بود بهترین که میگم واقعا همینطوره خیلی خوبه که ادم کسی رو داشته باشه تا هر وقت که لازمش داره،هر وقت که دلتنگه،هر وقت که براش مشکلی پیش اومده و نمیتونه به کسی بگه.........اونوقت بتونه به اون دوست بگه از وقتی که نامزد شد تا حالا سعی کردم تو وقتهای دلتنگیم کمتر مزاحمش بشم خوب هر چی باشه حالا دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
1383/08/19 14:58
زندگی بعضی وقتها کسل کننده و یکنواخت میشه صبح پاشو بچه ها رو بیدار کن ،صبحانه بهشون بده،برسون مدرسه،خودت برو سر کار ،بعدازظهر هم که اومدی چون بچه ها زودتر اومدن ، تا در رو باز میکنی با خانهء بهم ریخته روبه میشی ولی یه چیزی که خوبه، اینه که اینقدر کار دارم که فرصت فکر کردن به خیلی چیزا که ناراحتم میکرد رو ندارم(آدم...
-
[ بدون عنوان ]
1383/08/05 22:17
اینقدر کارام زیاده و سرم شلوغ که فرصت وبلاگنویسی و حتی وبلاگخونی هم ندارم دلم تنگ شده برای اینجا امسال سما هم آمادگی میره و کارای من به همین خاطر بیشتر شده طفلک سعید ،خیلی بچه ی مستقلیه همیشه کاراش رو خودش انجام میده تاحالا نه چیزی گم کرده نه چیزی تو مدرسه جا گذاشته به جاش سما تا دلتون بخواد بی نظم و غرغرو وقتی از سر...
-
[ بدون عنوان ]
1383/06/31 15:26
خنده دار نیست ،یه چیز مهم رو یه جای بذاری که مثلا مطمئن باشی که یادت نمیره اونوقت ،زمانی که لازمش داری هر چی میگردی پیداش نکنی
-
[ بدون عنوان ]
1383/06/30 14:41
همیشه اول مهر یه حال و هوای خاصی داره اون موقعها که مدرسه میرفتم ،خرید کیف و کتاب مدرسه یه بوی خاصی برام داشت یه جور هیجان و دلشوره حالا هم همون کارا دوباره برام تکرار میشه ولی اینبار خرید کیف و لوازم مدرسه برای بچه ها کیف،انواع دفتر،مداد رنگی و سیاه و قرمز،خودکار و خط کش و برچسب و جلد و ........... سما امسال میره...
-
[ بدون عنوان ]
1383/06/17 16:40
توقعات بچه های الان با چند سال پیش خیلی فرق داره اون موقع که خودم مدرسه میرفتم اگر برای مراسمی مادرم نمیومد ناراحت نمیشدم . ولی حالا که خودم مادرم بعضی وقتها یادم میره که بچه های الان حساسترن امروز برنامه اختتامیه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود سعید هم به همراه دختر داییش از اعضای فعال کانون هستند.وقت نکردم که...
-
[ بدون عنوان ]
1383/06/12 14:46
چرا بچه ها دوست دارن زود بزرگ بشن؟ چند وقت پیش سعید و سما با هم دعواشون شد ، سما به خاطر اینکه کوچکتر بود مجبور شد کوتاه بیاد ، بعدش اومد پیش من و کلی غر و نق که" همه اش تقصیر توئه دیگه منو دیرتر به دنیا آوردی، تو از خدا خواستی که اول سعید و بهتون بده بعدش منو بده" کلی براش حرف زدم تا قانع شد که خدا اینطور خواسته بوده...
-
[ بدون عنوان ]
1383/06/10 22:06
تا حالا در مقابل سوالهای بچه ها قرار گرفتید ؟ اونم سوالهایی که جوابشون سخت باشه؟ سوالهایی که آدم میمونه چی باید جواب بده! سما تا حالا چند بار ازم در مورد خدا پرسیده که چرا نمیشه ببینیمش ******** بچه ها از این که پدر یا مادرشون قدرت داشته باشن خیلی لذت میبرن قدرت انجام دادن کارهایی که دیگران نتونن انجام بدن...
-
[ بدون عنوان ]
1383/06/04 14:34
این کامپیوتر هم برای خودش عضوی از خانواده شده خیلی خوبه که بچه هام از حالا با اینکه کوچکند اینقدر خوب با این وسیله آشنا هستن اون موقع که ما خودمون کوچک بودیم تلوزیون یه چیز جدا نشدنی از خودم بود ،ولی حالا برای بچه های الان همه چیز فرق کرده پسر کوچیکم که از حالا از من موبایل میخواد با یه به قول خودش پیاد سفید (پراید...
-
[ بدون عنوان ]
1383/06/02 21:46
حرف زدن با یک دوستی که از راه دوری اومده و خیلی دوستش هم داری ،حس خیلی خوبی به آدم میده
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/28 15:58
میگما به نظرتون بهترین راه برای تنبیه بچه ها ی این دوره زمونه چیه؟ نمیشه که هی تشویق کرد حالا نگید چه مامان بدی هستما ُ آخه بعضی وقتها واقعا دیگه صبر آدم تموم میشه الانم هم با سعید هم با سما قهرم
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/27 11:42
به سرم زده تا یک خونه تکونی حسابی بکنم.هر وقت سری به وسائل قدیمی که گوشه انباری یا تو چمدون موندن میزنم کلی خاطره برام زنده میشه لباسهای نوزادی بچه ها ... کتابهایی که برای سعید وقتی سه سالش بود گرفته بودم چه قدر کتاب قصه و شعر و نقاشی...... یه زمانی چه قدر ذوق داشتم برای سعید خیلی لباس بافته بودم چهقدر کتابهای بافتنی...
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/26 21:51
تو این تابستون تمام وقتم صرف این شد که بچه ها رو کلاساشون ببرم پسر بزرگم رو کلاس فوتبال و زبان دخترم رو هم شنا به پسر کوچیکم اول تابستون قول دادم که ببرمش پیمناستیک اما اصلا وقت نکردم هنوزم یادشه هی با اون زبون بچه گونش بهم میگه منو کی میبری جیمناستیک یکشنبه با دخترم مسابقه شنا دادیم ازش باختم نیم وجبی به هر کس رسید...
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/22 14:06
اگر دوست داشته باشی یه کار جدید بکنی ُیه کاری که به نظر دیگران برای موقعیت تو خوب نیست چه جوری باید قانعشون کرد؟ مثلا کلاس موسیقی رفتن
-
[ بدون عنوان ]
1383/05/21 21:19
فایده تلاش زیاد تو زندگی چیه وقتی به اونی که میخوای نمیرسی؟