-
[ بدون عنوان ]
1385/06/04 13:14
وقتی دلت خیلی تنگ شده و هیچ کاری هم نمیتونی انجام بدی!باید چیکار کرد؟؟
-
[ بدون عنوان ]
1385/05/27 22:17
فکر کنم باید برم سه تا کامپیوتر بخرم تا با بچه ها سر کامپیوتر دعوام نشه مگه این بچه ها میذارن نوبت من بشه تا میشینم دو تا کار انجام بدم امیر محمد میاد و میگه :(پس کی کارت تموم میشه ) بعد از اونم سما میاد و میگه:(مامان کارت تموم شد من بازی کنم!؟ از اونور هم سعید که یا بازی یا کار با دیکشنری تا منم بلند میشم دعواشون...
-
[ بدون عنوان ]
1385/05/25 15:35
دلم بارون میخواد
-
[ بدون عنوان ]
1385/05/15 17:39
سر کلاس ویولن امیر محمد هم خیلی لذت میبرم هم کلی میخندیم لذت از استعدادش و خنده از اشتباهاتش *** سما دوروزه رفته خونه داداشم تا با دختر داییهاش باشه یادش بخیر بچه که بودیم چه کیفی داشت چند روز خونه دایی و خاله موندن و بازی و قهر و گردش
-
[ بدون عنوان ]
1385/05/11 13:44
فعلا افتادیم تو خط هنر و موسیقی سما و سعید میرن پیانو و امیر محمد هم ویولن میخوام تا اونجا که میشه ادامه بدن مخصوصا امیر محمد خیلی استعداد موسیقی داره شایدم چند سال دیگه خودمون یه گروه ارکستر سمفونیک راه انداختیم ******** امیر محمد وقتی میوفته رو دنده مهربونی هر کاری بهش میگم انجام میده و بعدش بدو بدو میاد و میگه :بیا...
-
[ بدون عنوان ]
1385/05/07 15:28
سعید و سما از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای مسابقه شعر خوانی انتخاب شدن حالا تو خونه حسابی بساط شعرخونی راه افتاده سعید که شعر میخونه سما نق میزنه که نخوووووون لهجه تورو پیدا میکنم(به ریتم خوندن میگه لهجه ) ******* دیروز داشتیم فیلم بچه ها رو که مال چهار سال و نیم پیش بود نگاه میکردیم امیرمحمد یکسالش بود...
-
[ بدون عنوان ]
1385/04/28 18:21
2هفته بیماری-بستری شدن-مایوس از زندگی-پرستاری مامان-دلسوزی بچه ها- نگرانی برادر- غصه ی مامان و بابا- لوس کردنای من- مسافرت بردنم – رسیدگیهای مامان-آب و هوای خوب- سلامتی- گشت و گذار با مامان تو اطراف زادگاهش-خاطرات قشنگ که هرکدوم یه داستانه- روز مادر با مامان و بچه هام-گل چیدنهای امیر محمد –بوس کردنا و حرفهای قلنبه...
-
۲۰ تیر!!!
1385/04/20 09:03
تلوزیون روشن بود و داشتم نگاه میکردم که مجری گفت"امروز سه شنبه 20تیرماه 85" 20تیر تو مغزم صدا کرد برگشتم به 16 سال قبل خدای من 16 سال گذشت اگه همین الان برگردم به اون موقع بازم "بله " میگم؟؟؟ خدایجونم من اون موقع همش 16 سالم بود چرا بابا و مامان اینقدر عجله داشتن تو شوهر دادن تنها دخترشون!! چون همه دخترای فامیل داشتن...
-
[ بدون عنوان ]
1385/04/11 15:38
پاییز و زمستان پارسال اونقدر غرق کار بودم که اصلا به بچه ها نمیرسیدم تو تعطیلات عید فهمیدم چه ضربه ای به بچه ها زدم مخصوصا امیرمحمد که کوچیکتر بود،خیلی عصبی شده بود.تا میخواستم از خونه برم بیرون چنان با حرص نگام میکرد و با تمام وجود میگفت خدا کنه قبول نشی(چون سما و سعید مدرسه میرن فکر میکرد منم که بیرون میرم ،برای ذرس...
-
[ بدون عنوان ]
1385/04/04 17:48
دندونم درد میکنه کلی حرف تو کلمه خیلی وقته تصمیم گرفتم حرفهامو با دوستام نگم چرا؟؟؟ نمیدونم فعلا بی حوصله ام راستی خونه امون و فروختیم چند روزه افتادیم دنبال خونه نمیدونم میشه یه جای بهتر گرفت یا نه
-
[ بدون عنوان ]
1385/03/24 22:37
سما یه کتاب از مدرسه جایزه گرفته بود به اسم الاغی که با شیر می جنگد امروز این کتاب و برای امیرمحمد خوند آخر داستان الاغه برای دفاع از بچه اش با شیر میجنگه و برنده میشه امیر محمد حسابی تحت تاثیر کتاب اومد پیش من و با هیجان گفت:" مامانی که با شیر میجنگد " منم نگاش کردم که یعنی چی این حرف؟؟؟یعنی مامان الاغه؟؟!! گفت : نه...
-
[ بدون عنوان ]
1385/03/23 14:53
اون موقع که ما مدرسه میرفتیم ،نه مامانا دم مدرسه میموندن و نه اینهمه جشنهای مختلف میگرفتن الان یکهفته اس که دارم رو فیلم جشنهای مدرسه سما کار میکنم ،فردا هم باید بدم به مامانا هر کاری کردم که بشه یدونه سی دی .نمیشد آخرشم مجبور شدم تمام صحنه هایی که مامانا هستن و حذف کنم *************** بچه ها باید از حالا مسئولیت...
-
[ بدون عنوان ]
1385/03/21 17:27
با سما قرار گذاشتیم تو تابستون حداقال هفته ای یکبار بریم استخر مثلااز امروزم خواستیم شروع کنیم ،ولی اینقدر این سما و امیر محمد با هم لج و لجبازی راه انداختن و عصبانیم کردن که دیگه حس از خونه بیرون رفتن نموند حالا شاید 3شنبه رفتیم فعلا هم سعید و سما مشتری های پرو پا قرص کانون پرورش فکری کودکان هستن
-
خوب بعد سه ماه بازم اومده به خونه ام سر بزنم
1385/03/19 14:32
خوب بعد سه ماه بازم اومده به خونه ام سر بزنم تو این مدت کارم خیلی زیاد بود دلم تنگ شده بود برای اینجا حالا که تعطیلات تابستون داره میرسه و بچه ها هم تعطیل شدن وقتم بیشتره بازم از بچه های وروجکم مینویسم تابستون و کلاسهای تابستونی و حوصله ام سر رفته های بچه ها سعید امسال کلاس پنجم و با معدل بیست تموم کرد سما هم که اول...
-
[ بدون عنوان ]
1384/12/29 13:55
امیدوارم سال نو خوبی داشته باشین یه سال خوب پر از سعادت و سلامتی هر روز نوروز ارزانی باد
-
خاطرات بچگی
1384/10/04 18:40
فردا سما تو مدرسه اشون نمایش دارن و سما نقش پروانه داره از بعدازظهر تا حالا داریم برای خانوم بال پروانه و شاخک درست میکنیم یه سری وسائل که از قبلنا تو چمدونای بالای کمد دیواری داشتم و آوردم بیرون تور و تاج عروسیم هم توشون بود سما دیگه ول کن نبود اونا رو برداشت و شروع کرد به بازی آخرشم با تور عروسیم براش بال پروانه...
-
[ بدون عنوان ]
1384/09/13 09:52
دیروز تولد سعید بود. چشم رو هم گذاشتم پسرم ۱۱سالش تموم شد و وارد ۱۲سالگی شد. دیروز صبح یاد روزی که بیمارستان بودم افتاده بودم هوای دیروز صبح و امروز دقیقا مثل همون یازده سال پیش شده و دقیقا هم همون روزها..۱۲ آذر شنبه بود که منو از شب قبلش بردن بیمارستان سخت ترین شب عمرم بود دیروز صبح که یاد اون روزا افتاده بودم...
-
[ بدون عنوان ]
1384/09/02 08:17
از دست موهای سما دیگه کلافه شده بودم.خیلی بلند شده بود.نه میذاشت شونه کنم نه ببافم براش بالاخره راضیش کردم و چند روز پیش رفتیم آرایشگاه و موهاشو کوتاه کردیم. ***** وقت سنجش بینایی تموم شد از اول آبان میخواستم امیرمحمد و ببرم سنجش که وقت نمیشد بالاخره پنجشنبه قبل بردمش. امیر محمد تاحالا مهدکودک نرفته به همین خاطر فضای...
-
[ بدون عنوان ]
1384/08/23 22:42
دلم خیلی گرفته ..همراه با بغض شنبه که رفتم سر کار فهمیدیم که یکی از همکارامون دختر سه ساله اش روز جمعه فوت کرده خیلی وحشتناکه اون روز من نتونستم با اونایی که رفتن دیدنش برم امروز با چند نفر دیگه از همکارام رفتم خیلی وحشتناکه خیلی طفلک اصلا تو حال خودش نیست همون یه بچه رو هم داشت خیلی الکی بچه اشو از دست داد. جمعه...
-
[ بدون عنوان ]
1384/08/20 16:26
چند روز پیش سعید اومد با کامپیوتر بازی کنه وقتی بازیش تموم شد اومد آنلاین شم دیدم نه yahoo messenger باز میشه نه internet explorer نه دیگه هیچ کدوم از برنامهای دیگه یکی یکی تمام برنامه های نصب شده ام رو امتحان کردم دیدم بــــــــــــــــــــــــله همشون از کار افتادن خلاصه که دوروز تموم هرکاری کردم تا ویندوزم و ترمیم...
-
[ بدون عنوان ]
1384/08/19 08:17
یه چیزی بگم؟ بهم نخدیدینا؟خوب!!!!!! از دست این بلاگ اسکای دیگه قاطی کردم آخر پیشرفت شده دیگه نمیدونستم تایید نظرات رو اضافه کرده تازه دوست دارم قالب قبلیشو برگردونم (که بر میگردونم) (به بهار عزیز هم که تو نظرخواهی پرسیدی چه جوری وبلاگ و انتقال دادم؟ ایمیل یا آدرس وبلاگتو بذار تا برات توضیح بدم)
-
[ بدون عنوان ]
1384/08/15 16:22
این بلاگاسکای هم با این تغییراتش همه چیه وبلاگمو بهم ریخته هاااااااااا ****************************************************** امسال سما رفته کلاس اول حسابی کارم چند برابر شده یه پنج شنبه ها خونه ام که اونم یا مدرسه سما باید برم یا مدرسه سعید اولای سال تحصیلی سما تو مشق نوشتن تنبلی می کرد منم از اون مامانا که دنبال بچه...
-
[ بدون عنوان ]
1384/08/07 15:51
من از تو بهترم،چون... وقتی چیزی رو که می خوام و نمی تونم بدستش بیارم... به خودم می گم،حتما یه چیز بهتر قراره نصیبم بشه و اصلا غصه نمی خورم... و اینقدر منتظر می مونم تایه چیزجدید بیاد سراغم و اگه نیاد،دقیقا این پیام رو دریافت می کنم" باید خودم برم سراغش ..."
-
[ بدون عنوان ]
1384/08/04 23:31
وقتی بچه بودم و تو کتابا می خوندم که مثلا یکی بعد یک عمر عبادت چه طور همه چیز رو از دست میده و دم مرگش بی ایمان ازد نیا میره،پیش خودم میگفتم مگه میشه آخه؟ مگه آدم دیوونه اس که اونهمه عبادت رو با یک گناه از دست بده اما حالا.......... دیگه موندم چی درسته چی غلط کدوم کار گناهه و کدوم نیست؟ اصلا گناه چیه؟ خیلی بده همه...
-
[ بدون عنوان ]
1384/07/17 17:05
از دست خودم خسته شدم با این همه اشتباه تو زندگی نمیدونم از زندگیم چی می خوام!!! دیگه همه چی طراوت و روحش رو داره برام از دست میده خدایا قبل از اینکه یه روز یه صاعقه بزنه تو فرق سرم و یک راست ببرتم اون دنیا خودت منو ببر قبل از اینکه دیر بشه قبل از اینکه از وجود چنین بنده ای روی زمین خسته بشی
-
[ بدون عنوان ]
1384/07/15 18:02
من از تو بهترم ،چون... وقتی کسی ناراحتم می کنه فقط بهش لبخند می زنم... خیلی آسونه فقط لبخند...چون اون می دونه داره ناراحتم می کند. ومن می دونم دارم معجزه می کنم. به این می گن معجزه...یا رفتار درست...
-
[ بدون عنوان ]
1384/07/04 19:13
زمان چه قدر زود میگذره سما هم امسال رفت کلاس اول دیروز عکسهای کلاس اول سعید رو با هم میدیم چه قدر بچه ها کوچک بودن کلی با دیدن عکسها خندیدیم
-
[ بدون عنوان ]
1384/06/17 11:18
نمیدونم به نفوس بد اعتقاد دارید یا نه؟ ولی یه نفر هست که تا من کاری رو که قصد انجام دادنش رو دارم بهش میگم چنان گره کوری تو کارم میوفته که ....... خدایا این یکی دیگه نه اگر انجام نشه دیوونه میشم
-
[ بدون عنوان ]
1384/06/14 19:30
یه عنکبوت از رو دست امیر محمد رد شده بود ،سما داد و فریاد که مامان عنکبوت امیر محمد ونیش زد سعید میگه امیر محمد بزرگ بشه میشه مرد عنکبوتی!!حالا چیکار کنیم
-
[ بدون عنوان ]
1384/06/02 15:11
درست کنی ID چه مزه ای میده با پسرت بشینی پای اینترنت و براش سعید میخواست برای همکلاسی زبانش ایمیل بزنه گفتم خوب برای خودت یه ایمیل جدا درست کنیم خودت کار کن سعید که 11 سالش بیشتر نیست ولی زبانش خیلی خوبه(سه ساله زبان میخونه) رو براش توضیح دادم با اصطلاحاتش رو Yahoo Messenger یه کم خلاصه که اگه دوست داشتید براش پیغام...