-
[ بدون عنوان ]
1387/11/07 10:47
بعضی وقتها یه چیزایی زندگی بهت یاد میده که خودت باید تجربه کنی..هرچی هم از بچگی تو کتابها خونده باشی یا از بقیه شنیده باشی فرق نداره من ِ الان با من ِ چند سال پیش خیلی خیلی فرق داره اونقدر که خودم هم باورم نمیشه چیزای خوب تو زندگی زیاده اتفاقای خوب که هرکدوم خودشون یه دلیل هستن برای بودن و موندن و تلاش کردن اما زمان...
-
[ بدون عنوان ]
1387/07/09 22:14
امشب شب عید فطر ه همین الان اعلام کردن این ماه رمضون هم تموم شد دلم خیلی گرفته
-
[ بدون عنوان ]
1387/07/05 11:13
خیلی چیزا هر روز و هر روز در حال تغییره خود ما هم جزیی از اون تغییرا هستیم دلم تنگ میشه برای نوشتن برای روزای خوبی که اینجا داشتم بچه ها هم دارن بزرگ میشن دیگه مهلت نمیدن من با خیال راحت پای کامپیوتر بشینم منم امسال به جمع درسخوانها اضافه شدم مزه میده آدم همزمان با بچه هاش درس بخونه دوباره رفتم دانشگاه
-
سال نو مبارک
1387/01/13 22:35
از فردا دوباره کار و تلاش جدی تو سال جدید شروع میشه این پیک بهاره و مشق عید بچه ها هم دردسرسیه برای خودش شروع امسال برام با سالهای قبل فرق داشت (یکیش اینکه به خودم قول دادم ..خودِ خودم باشم) شکر خدا درست آخرین روز سال قبل یه اتفاق خوب افتاد برام و همین شد یه منبع انرژی برام از قبل عید خیلی دوست داشتم تو عید هرجوریه...
-
[ بدون عنوان ]
1386/11/04 14:20
این امتحانات با این تعطیلات برفی حسابی طول کشیده و خسته کننده شده امیرمحمد همچنان در حال با سواد شدنه هر حرف جدیدی که یاد می گیره دنبال تمام کلماتیه که اون حرف توشه **** من خودم کوچک که بودم اصلا نسبت به دوستام حستس نبودم اما سما اصلا به من نرفته حس میکنم خیلی خودشو اذیت میکنه با حساسیتهای زیادیش ساغر اینجوری...
-
[ بدون عنوان ]
1386/08/30 16:49
اینقدر کارم زیاد شده که روزهای هفته و کم میارم خونه که میرسم تازه مامان بودن و خونه داری شروع میشه ..خونه تمیز کردن ..غذا پختن..رسیدگی به درسای بچه ها.... امیرمحمد برخلاف سعید و سما تو مشق نوشتن خیلی وابسته به من شده(البته من خوشم نمیاد)دارم تلاش میکنم از سرش بیوفته دیروز اولین دیکته عمرش و نوشت بیست هم شد(البته کلاس...
-
حرف { ر }
1386/07/19 14:45
این مدرسه رفتن بچه ها و تکلیفهایی که معلمهاشون میدن و کنترل همه اونا نفس آدم و میگیره دیروز امیر حرف { ر } یاد گرفته بود و باید یکصفحه مینوشت که خیلی هم سخته برای بچه هایی که تازه یاد میگیرن نیم ساعت رفتم بیرون و اومدم دیدم یکصفحه دفتر پر از { ر } شده..تعجب کردم ..آخه دستش خیلی کُنده هنوز فهمیدم کار کارِ سما ست یکصفحه...
-
بازی
1386/07/08 15:01
اول بگم ممنون از مامانِ نوک مداد که به این بازی دعوتم کرد بهترین پُست من :همه پُستهام حس اون موقع بودن ..همه شون و دوست دارم ولی اونی که یادم نمیره من و سعید و اتوبوس معرفی : خوب 33سالمه...تاحالا اینجا نگفتم کارم چیه ولی حالا میگم..معلمم..مامان ۳تا بچه ناز هم هستم فصل و ماه و روز مورد علاقه :بهار و خیلی دوست دارم...
-
مدرسه
1386/06/31 18:04
امروز روز جشن شکوفه ها بود امیرمحمد هم رفت کلاس اول همیشه روز اول مهر یه دلشوره خاص دارم (از اون شعر همشاگردی سلام هم اصلا خوشم نمیاد چون دلشوره ام و زیاد میکنه ) امیرمحمد که حسابی خوشحال بود صبح با مامانمینا و سعید و سما و باباشون راه انداختیم و بردیم مدرسه به قول قدیمیا :زمـــــــــــــــــــــانِ ما از این خبرا...
-
[ بدون عنوان ]
1386/06/06 21:11
چه قدر دلم برای خودم..دلم و نوشتن برای دلم تنگ شده
-
[ بدون عنوان ]
1386/04/13 13:31
این بچه ها نمیذارن که آدم یه ذره تو خودش باشه...تا میام یه کاری برای خودم انجام بدم ..داد و فریاد و دعواست که راه میوفته..یا برعکسش صدای قهقهه خنده اشون آدمو کلافه میکنه ***************** آدم وقتی به یه چیزی در مورد آینده فکر میکنه با خودش میگه :یعنی کی زمانش میرسه!!!! وقتی هم رسید میفهمی زمان مثل برق و باد میگذره بچه...
-
[ بدون عنوان ]
1386/03/30 14:26
بچه ها تا بچه ان همه عشقشون اینه که باهم یه جا باشن مامانم ۳تا دخترا رو با خودش برده شهرستان سما و دوتا دخترداییهاش میترسیدم که دعواشون بشه و مامان و اذیت کنن ولی زنگ که زدم مامان گفت دعوا نکردن اما اونقدر سه تایی تو باغ خندیدن و حرف زدن که نذاشتن بخوابیم ******* بعضی وقتها اگر میشد برگشت به بچگی چه خوب بود
-
[ بدون عنوان ]
1386/03/30 14:22
احساس میکنم اون حادثه بینمون فاصله میندازه.. هنوز دوتاشون حالشون خوب نشده تا چشمامو میبندم اون صحنه وحشتناک میاد جلو چشمام شاید به نظرت کارم بچه گونه بیاد ولی خوب اولین بار بود چنین اتفاقی جلوی چشمم میوفتاد .. تا برسی ببینی ماشین دوستات چپ کرده و زخمی و مجروح و خون آلود از تو ماشینی که رو سقف اومده پایین درشون بیارین...
-
[ بدون عنوان ]
1386/03/21 18:45
سما همیشه میگه چی میشد یه خواهر برام میاوردی..من خودم نگه میدارم امروز رفته بودیم خونه دوستم یه بچه یکساله داره اونقدر سما رو اذیت کرد و یه بارم گازش گرفت که سما گریه اش در اومد ..چنان جیغی کشید که طفلک بچه تا ده دقیقه از جاش تکون نمیخورد تنها حُسنش هم این بود که میگفت دیگه آبجی نمیخوام ****** برنامه ریزی برای تابستون...
-
[ بدون عنوان ]
1386/03/06 16:31
آنچه یافت می نشود ..آنم آرزوست دیگه از آرزو کردن هم خسته شدم.. از ای کاش گفتنا..... از خودم... زندگی رو یه دورِ تکرار افتاده بعضی وقتها سربالایی و یکدفعه یه شیب تند و بازم سربالایی... حوصله هیچ کس و ندارم (احتمالا برعکسشم صادقه) میدونم که فقط خودت میفهمی چی گفتم ولی اصلا حس و حال هیچی و ندارم ... اینبار باید به قولی...
-
[ بدون عنوان ]
1386/02/27 15:27
امروز برای سما دفتر خاطرات خریدم خودم اولین بار اول دبیرستان که بودم شروع به نوشتن خاطرات کردم اون دفتر و هنوزم دارم ..وای که چهقدر بد نوشته بودم اولاش انگار داشتم گزارش کار میدادم((ساعت۶ بیدار شدم..ساعت ۷ رفتم مدرسه ..ساعت ۱۲ اومدم.... )) ************************ یه عالمه کار دارم یه کاری هم هست که امسال باید انجام...
-
[ بدون عنوان ]
1386/02/24 16:44
این سال تحصیلی هم تموم شد و بچه هام یه سال بزرگتر امیر محمد هم به قول خودش باسواد شده( البته تا مقطع پیش دبستانی ) ************* کاش میشد فهمید هدف از اومدنمون به این دنیا چیه!!چیکار باید بکنیم!!شاید بهتر بود !! شاید هم نه ************* وقتی میدونی ignore شدی ... !!!!
-
[ بدون عنوان ]
1386/02/08 19:24
امروز دلم سراغ تو را گرفت گفتم ببین گوشه آسمان ...ماه را... چه تنهاست
-
تولد
1386/02/03 13:43
آدم چه کوچک باشه چه بزرگ فرقی نداره روز تولد همیشه یه روزٍ خاصه مخصوصا وقتی که با بچه ات تولدتاتون یکی باشه اونم با یه کیک کوچولو که هر طرفش یه شمع با یه شماره گذاشتی هرسال با سالهای قبل فرق داره امسالم فرق داشت (یکیش این بود که من از امیر محمد بیشتر کادو گرقتم ) چه مامانیم من ..نه!!!!! ولی خوبیش این بود که دیگه برای...
-
[ بدون عنوان ]
1386/01/29 22:18
میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است: "خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی، ادامه بده، هر مدت که...
-
[ بدون عنوان ]
1386/01/22 13:48
هرجا میری هر وبلاگی و باز میکنی..همش غم همش غصه چه دنیای غریبی شده انگار همه ما خدا رو گم کردیم ................... شاید دیگر مرا نشناسی،شاید مرا به یاد نیاوری. اما من تورا خوب می شناسم ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا. یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی. و من...
-
[ بدون عنوان ]
1385/12/26 10:18
عید + بهار + تعطیلی + سر و کله زدن با بچه ها سر تلوزیون و کامپیوتر
-
[ بدون عنوان ]
1385/12/14 22:05
تو زندگی هیچی مثل نمک نشناسی بد نیست همه تلاشتو بکنی و آخرش با یه حرف مسخره........ امسال داره تموم میشه ولی من کی تموم میشم؟! نباید نا شکر باشم امسال در کنار سختیهاش و ناملایماتش یه چیزای خیلی با ارزش به دست آوردم که با دنیا عوضش نمیکنم گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند من روحم را حبس نکرده ام. به...
-
[ بدون عنوان ]
1385/09/18 18:39
Your children are not your children. They are sons and daughters of life’s longing for itself They come through you but not from you ,And though they are whit you yet they belong not to you بخیه های دستمو بالاخره بعد از سه هفته کشیدن خودمونیم بدون دست بودن خیلی سخته مگه نمیگن اگر والدین کتاب بخونن بچه ها ازشون یاد...
-
[ بدون عنوان ]
1385/08/30 18:34
اینکه حکمت خدا چیه تو اتفاقاتی که برای ما میوفته !معلوم نیست هفته پیش دقیقا سه شنبه ،ظهر که از اداره اومدم و با عجله رفتم آشپز خونه تا یه ناهاری روبه راه کنم یکدفعه چاقو از رو گوشت سر خورد و با ضربه تو دستم رفت محکم دستم و نگه داشتم تا خون نیاد که دیدم از اونور انگشتم خون میاد(چاقو از بین انگشت سوم و اشاره دست چپ...
-
من و سعید و اتوبوس
1385/08/22 20:15
محل کلاس زبان سعید دورتر شده قبلا خودش پیاده میرفت کلاس وموقع برگشتن که هوا تاریک میشد من میرفتم دنبالش اما حالا که محل کلاسشون جا به جا شده مونده بودم چیکار کنم چند جلسه اول خودم بردمش و آوردم اما دیدم اینجوری نمیشه باید با اتوبوس رفتن و یاد بگیره اولش خواستم خودم باهاش برم و مسیر اتوبوس و یادش بدو که کجا سوار بشه و...
-
[ بدون عنوان ]
1385/08/20 21:47
دلم برای دفترم و نوشتن تو اون تنگ شده ولی دیگه نوشتن تو اون دفتر هم آرومم نمیکنه کارم شده از صیح تا شب کار کردن تو سرکار و بعدشم که میام خونه ،کارای خونه و شام پختن و رسیدگی به کارای بچه ها بعضی وقتها نمیدونم چه ام میشه یه چیزی یه جای زندگیم خالیه !بعضی وقتها فکر میکنم پیداش کردم و درستش میکنم ولی بعد از یک مدت دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
1385/08/06 21:05
یه کتاب دستم گرفتم و میخوام بخونم مثلا 50 صفحه هم جلو رفتم ولی اصلا هیچی نفهمیدم فکرم همه جا هست به جز کتاب دلم هوای نوشتن کرده یه دفتر دارم که از 16سالگی بعضی وقتها توش یه چیزایی نوشتم خواستم برم سروقتش..ولی............. این وبلاگ بیچاره هم شده سنگ صبور من وقتی حال و حوصله دارم و سرحالم ، وقت نمیکنم چیزی توش بنویسم...
-
[ بدون عنوان ]
1385/07/28 00:10
چرا هر چی که برای آدم خوبه و به نظرش کامل زود تموم میشه؟؟ نمیدونم باید به خدا گله کنم یا شکر گذار باشم ولی خداجونم این رسمش بود؟؟
-
[ بدون عنوان ]
1385/06/23 13:52
وقتی مشغول کارای خونه هستم هی یه چیزایی تو ذهنم میاد که دوست دارم اینجا بنویسم..وقتی میام پای کامپیوتر ..همه چی از ذهنم میره... ................................................................................ چیزی که خیلی دوست دارم بنویسم اینه که خیلی خوشحال شدم دیدمت از من بیشتر بچه ها خوشحال شدن..فکر کنم سما بیشتر...