به همین راحتی ... پام شکست

هفته پیش آخر شانس بودم

اولش که دندون درد و کشیدن دندون و آخرش هم شکستن پا

خیلی الکی شد

داشتم با امیر محمد بازی میکردم و ،بلندش کرده بودم و تابش میدادم و راه میرفتیم که یکدفعه پام پیچ خورد و افتادم و استخوانهای پنجه پام همه شون از جا در رفت و یکیشونم شکست

 

خیلی بده که جلوی بچه ها ،یه بلایی سر آدم بیاد

وقتی خوردم زمین

سعید که شوکه شد و بعدش دوید تا مامانم رو صدا کنه آخه بابا شون  سر کار بود

 

سما هم فقط بلده جیغ بکشه

امیر محمد هم از افتادن من خنده اش گرفته بود

 سما میگه :مامان من خیی غصه میخورم میبینم که پات اینجوری شده


اصلا بدجنسی به من نیومده

از خدا خواستم یه اتفاقی بیوفته که این هفته اون عروسی که دوست نداشتم رو نرم ،

خدا هم گفت بیا اینم بهانه

حالا دوهفته باید پام تو گچ باشه

راه رفتن با چوب زیر بغل خیلی سخته

 

دو هفته خونه نشینی ،سخته ولی فکر کنم آرزوی امیر محمد هم بر آورده شد که هر شب قبل خواب میگفت :مامان فردا میری سر کار ؟ منم میگفتم آره اونم ناراحت میشد

 

آدم که بستری میشه بیشترین کاری که انجام میده فکر کردنه

 چه قدر زنگ زدنها و سر زدنها آدمو خوشحال میکنه ،اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه

 

خنده داره که با این وضعیت اومدم نشستم پای کامپیوتر 

****

یه همچین جایی خیلی مزه داره با اینکه برفیه ولی فضای گرمی داره