صبح خیلی کلافه بودم
نه حوصله خودمو داشتم نه بچه ها رو
فقط سرشون داد میزدم
میخواستم برم خرید ولی دو تا کوچیکا گریه کنون دنبالم راه افتادن که ما هم میایم
منم داد و فریاد که برید تو ..اصلا خودم هم نمیرم بیرون
اومدم تو اتاق و رو مبل دراز کشیدم
دلم میخواست با یکی دعوا کنم
آنلاین شدم ..میخواستم متن بذارم که از همه چیز خسته شدم و این حرفها....
چند تا ولاگ باز کردم و اومدم آفلاین بخونم ..حوصله خوندن نداشتم
گوشی رو برداشتم و شماره یکی از دوستامو گرفتم
حرف زدن با یه دوست خیلی خوبه ..حسابی اعصابم اومد سرجاش
الان داشتم وبلاگ آرمان و سوگند مهربونم رو میخوندم
این جمله اش دقیقا کاری بود که میخواستم بکنم ( خوب بود مثل بعضی ها وقتی مطلب کم می آوردم میومدم می نوشتم... " اصلا حالم خوب نیست! "... )
از فکرای قبل از ظهر خودم خنده ام گرفت
الان نشستم و دارم تایپ میکنم
پسر کوچیکم هم تو بغلم خوابیده چه قدر خوشگلتر میشه تو خواب
از خودم بدم اومد که به خاطر اعصاب خوردی از دست یکی دیگه سر بچه ها داد و فریاد کردم