دلم برای دفترم و نوشتن تو اون تنگ شده

ولی دیگه نوشتن تو اون دفتر هم آرومم نمیکنه

 

کارم شده از صیح تا شب کار کردن تو سرکار و بعدشم که میام خونه ،کارای خونه و شام پختن و رسیدگی به کارای بچه ها

بعضی وقتها نمیدونم چه ام میشه

یه چیزی یه جای زندگیم خالیه !بعضی وقتها فکر میکنم پیداش کردم و درستش میکنم ولی بعد از یک مدت

دوباره میفهمم که نه اون نبود

کتاب "در آغوش نور " ،"بتی جین ایدی" و دوباره دارم میخونم

دفعه سومه که میخونمش

چهقدر دلم میخواست میشد مثل بتی اون تجربه ها رو داشتم

کاش خدا این موهبت و درباره ام میکرد

کاش میشد یه مدت درباره روح  و زندگی قبل و بعد از مردن مطالعه کنم ..ولی نمیدونم از کجا و چه جوری!!

 

نمیدونم همه اینجورن!همه یه جوری تو دنیای خودشون حس تنهایی و دارن !

بعضی وقتها فکر میکنم خیلی بد شدم

به قول یه دوست من خیلی چیزا دارم  که باید شکرگزار خدا باشم..نمیدونم واقعا شاکر هستم یا نه

 

* هر چیزی یه روزی شروع میشه و بالاخره یه روزهم تموم میشه