بعضی وقتها یه چیزایی زندگی بهت یاد میده که خودت باید تجربه کنی..هرچی هم از بچگی تو کتابها خونده باشی یا از بقیه شنیده باشی فرق نداره 

 

من ِ الان با من ِ چند سال پیش خیلی خیلی فرق داره 

اونقدر که خودم هم باورم نمیشه 

چیزای خوب تو زندگی زیاده  

اتفاقای خوب که هرکدوم خودشون یه دلیل هستن برای بودن و موندن و تلاش کردن  

 

اما زمان میگذره  ... 

دارم سعی میکنم بتونم اون کسی که باید باشم 

متمرکز کردن ذهن رو چیزایی که میخوای سخته

امشب شب عید فطر ه 

همین الان اعلام کردن 

این ماه رمضون هم تموم شد 

 

دلم خیلی گرفته

خیلی چیزا هر روز و هر روز در حال تغییره 

خود ما هم جزیی از اون تغییرا هستیم 

دلم تنگ میشه برای نوشتن 

برای روزای خوبی که اینجا داشتم 

بچه ها هم دارن بزرگ میشن  

دیگه مهلت نمیدن من با خیال راحت پای کامپیوتر بشینم 

 

منم امسال به جمع درسخوانها اضافه شدم 

مزه میده آدم همزمان با بچه هاش درس بخونه 

دوباره رفتم دانشگاه

سال نو مبارک

از فردا دوباره کار و تلاش جدی تو سال جدید شروع میشه

این پیک بهاره و مشق عید بچه ها هم دردسرسیه برای خودش

شروع امسال برام با سالهای قبل فرق داشت (یکیش اینکه به خودم قول دادم ..خودِ خودم باشم)

شکر خدا درست آخرین روز سال قبل یه اتفاق خوب افتاد برام و همین شد یه منبع انرژی برام

از قبل عید خیلی دوست داشتم تو عید هرجوریه حتما بریم سفر

چندجا هم تو نظرم بود اما نشد

تو این چند سال که رانندگی یه قسمت از کار هرروزم شده و همه کارام و خودم انجام میدم هنوز جرات نکرده بودم جاده شمال و برم

با اینکه رانندگیم بد نیست و راههای دورتر رو هم رفتم اما از جاده شمال میترسیدم

خلاصه این طلسم و شکستم و عید رفتیم شمال

(وااای که از دست سما و امیر محمد..چون همیار پلیس بودن اینقدر پرحرفی میکردن و مثلا رانندگیم و کنترل میکردن که کلافه ام کردن..مامان سبقت نگیروومامان حق تقدم با تو بود؟؟مامان از ۱۰۰ بالاتر نرو..مامان .......)

(اما راستش دریای جنوب یه چیزه دیگه اس)

با اینکه خیلی خسته شدم اما بچه ها کلی بهشون خوش گذشت و این خستگیم و کم میکرد

امسال علاوه بر کار همیشگی یه شروع جدید هم دارم

خدایا شکرت 

این امتحانات با این تعطیلات برفی حسابی طول کشیده و خسته کننده شده

امیرمحمد همچنان در حال با سواد شدنه

هر حرف جدیدی که یاد می گیره دنبال تمام کلماتیه که  اون حرف توشه

****

من خودم کوچک که بودم اصلا نسبت به دوستام حستس نبودم

اما سما اصلا به من نرفته

حس میکنم خیلی خودشو اذیت میکنه با حساسیتهای زیادیش

ساغر اینجوری کرد..مهتاب اونو گفت..

 

سعید هم داره کم کم به سن بلوغ میرسه

خیلی خوشخواب شده

اما شکر خدا درسش براش خیلی مهمه

نمیدونم چرا همش ترس دارم

از اینکه وقتی بچه هامکم کم بخوان  وارد دنیای بزرگترها بشن

نمیدونم اصلا میتونم تو شرایط خاص برخورد درستی داشته باشم یا نه